یک
همانطور که هیو کنر روزگاری در مقالهاش با عنوان «قنطورس دکارتی» توضیح داده بود، ساموئل بکت یک دوگانهباور فلسفی است. مشخصاً او انگار با این باور مینویسد که آنچه ماییم و آنچه ما را میسازد چیزی نیست جز بدنی بهعلاوهی ذهن. به بیان دقیقتر، او با این باور مینویسد که رابطهی ذهن و بدن همچنان مرموز، یا دستکم توضیحناپذیر باقی مانده است. اما در عین حال نیز، بکت، ذهنِ بکت، این نگرش دوگانهباور به «خود» را نیز دست میاندازد و به مضحکه میگیرد. همین نگرشِ دوپاره است که منشأ بخش عمدهای از طنز اوست.
بر اساس این نقطهنظر رایج، بکت بر این باور است که سرشت ما دوگانه است و این سرشت دوگانه منشأ رنج ما در دنیاست. او همچنین بر این باور است که برای تغییر این ساختار، هیچ کاری از ما ساخته نیست؛ مخصوصاً از طریق تأملات فلسفی. و این همان مخمصهای است که ما را به موجودی ابزورد بدل میکند.
اما بهواقع چهچیزی ابزورد است: این «حقیقت» که ما دو موجودیت متفاوت، یعنی ذهن و بدنیم که به هم پیوند خورده؛ یا این «باور» که ما دو نوع موجودیت متفاوتیم که به هم پیوند خورده؟ چه چیزی خنده و اشک بکت را توأمان درمیآورد؛ خنده و اشکی که بعضاً بهسختی میتوان آنها را از یکدیگر بازشناخت: خودِ وضعیت بشری یا دوگانهباوری فلسفی به عنوان توصیفِ وضعیت بشری؟
بکت، در مقام طنزپردازی فلسفی، بارها و بارها به این رویکرد دوگانه یورش میبرد و آن را ویران میکند. اما هربار، این روایت از نو سر بر میآورد و رو در روی او قد علم میکند. واقعاً از سرِ چیست که بکت نمیتواند از این پیکار کناره بگیرد؟ چرا تا بدین اندازه در نگرش دوپارهاش نسبت به خودی دوپاره در دوگانهباوری اصرار به خرج میدهد؟ چرا مثلاً در بدیل امنِ آن، یگانهباوری فلسفی، پناه نمیگیرد؟
دو
گمان میکنم پاسخِ این سؤال ـ اینکه چرا او یگانهباور نیست؟ ـ در این است که بکت عمیقاً متقاعد شده چیزی جز بدن بهعلاوهی یک ذهن نیست. یعنی هرچهقدر هم که دلش بخواهد در یگانهباوری لنگر بیاندازد و بیاساید، باز تجربهی روزمرهاش چیزی جز این میگوید. او موجودی است که میاندیشد، موجودی چسبیده به یک لاشهی کرخت بر دوش خود، موجودی که در عین حال آن لاشه همهجا با خود میبردش. و این تجربه نه یک تجربهی هرازگاهی و روزانه، بلکه تجربهای است محسوس در هرلحظه از بیداری. به بیان دیگر، طنین مستمر آگاهی، آگاهی از موجودیتی غیرفیزیکی است.
واضح است که یگانهباوری بکت را رستگار نمیکند، چرا که حقیقت ندارد. بکت نه میتواند این روایت را باور کند، و نه میتواند خودش را به باور کردن آن ملزم کند. نمیتواند، نه به این خاطر که نمیتواند به خودش دروغ بگوید، بلکه به این خاطر که درست در لحظهای که روایت دوگانهباور را کنار میگذارد و روایت یگانهباور را جایگزین میکند، بلافاصله این روایت نیز خودش به محتوای یک آگاهیِ دوگانهباور بیبدن بدل میشود.
اما شاید راهِ موثرتر برای پاسخ دادن به این پرسش که «چرا بکت یگانهباور نیست؟» در این باشد که صرفاً نگاهی به تبلیغات نظریهی یگانهباور ذهن بیندازیم. میشود سراغ ویلیام جیمز را گرفت وقتی که با اعتمادبهنفس، مزایای بهرهمندی از روحی را شرح میدهد که جهان خانهاش است:
«عیبِ بزرگ روانشناسی عقلگرای قدیم (روانشناسی دکارتی) این بود که روح را بهمثابهی موجودی مطلقاً روحانی با قوای خاص خودش برمینشاند، و با همین قوا فعالیتهای مختلفِ به یاد آوردن، تخیل کردن، استدلال کردن و اراده کردن و غیره را تبیین میکرد... اما بینش موثرتری که از دوران مدرن برآمده این است که قوای درونی ما از پیش با ویژگیهای جهانی که در آن سکنا داریم سازگار شدهاند؛ سازگار، چنانکه ایمنی و کامیابی ما را در دل همین جهان تضمین کنند.»
سه
کم نبودهاند کسانی که در همین مخمصهی بکت گرفتار آمدهاند؛ وضعیتی که کمابیش میتوان بر آن «بیخانمانیِ وجودی» نام گذاشت. وضعیتی تراژیک یا ابزورد، و چهبسا هردو. در نیمهی دوم سدهی نوزده، بسیاری بودند که برخلاف نظر ویلیام جیمز، پیش خودشان گمان میکردند تمدن متعالی غرب مسیر تکاملیای در پیش گرفته که آن را به بنبست میکشاند، و یا که آینده بیرون از دستانِ انسان دروننگر، بیشآگاه و ازخودبیگانهی مدرن، از آنِ انسانی است سراپا غیرمتفکر و فعال. و چهبسا هردو. بدبینی فرهنگیِ اینچنینی در دوران رشد بکت نیز همچنان به حیات خود ادامه میداد. فاشیسم ـ که دوران اوجش را بکت دید و از سر گذراند ـ درست همین نوعِ غریزی، بیتأمل و کنشگر را ستایش میکرد و پاشنهی خود را بر گردهی فیگورهای نزار و متفکری چون او فرود میآورد.
آنچه که ذهن امثال زولا، هاردی و اویسمانس را به خود مشغول کرده بود، نظریهی تکامل زیستی بود؛ نظریهای که تا پایان این سده از سوی غالب مدرنیستها پذیرفته شد. بر این اساس، بر گسترهای پیوسته از اشکالِ حیات، یک سو باکتریها قرار گرفته بودند و در سوی دیگر هوموساپینس. اما در عین حال، شاخههایی از حیات هم بودند که پایان گرفتند و منقرض شدند، چراکه بیشازحد سازگار شده بودند. اما آیا ممکن بود که مغز عظیمِ هوموساپینس ـ که برای حمل بار آگاهیای تا بدینحد گسترده تکامل یافته بود ـ خودش نیز شکلی از سازگاری مفرط باشد؟ آیا بشر محکوم بود که به سرنوشت دایناسورها دچار شود؟ و حتی اگر نه همهی بشر، دستکم مثلاً مردِ بورژوای غربیِ زیادهمتفکر؟
چهار
اما در روایت بکت از زندگی چهچیزی غایب است؟ چیزهای بسیار و بزرگترینشان نهنگ.
استارباک، دستیار کشتی پکوئود میگوید: «کاپیتان آهاب، چیزهایی دربارهی موبیدیک به گوشم خورده... همین موبیدیک نبود که پایت را از جا کند؟» کاپیتان آهاب در جواب درمیآید که: «بله استارباک... موبیدیک زمینگیرم کرد...برای همین است که تا آخر دنیا هم که شده در پی آن نهنگ سفید خواهم رفت؛ آنقدر تا یکروز خون سیاهش فواره بزند و بالههایش بر آب بیفتد».
اما استارباک دودل است. او میگوید من آمدهام برای شکار نهنگ، نه تعقیب و انتقام: «انتقام از یک حیوان بیزبان که تنها از روی غریزهای کور به تو آسیب زده، به کفر میماند.» این حرفها ولی به خرج کاپیتان آهاب نمیرود. او برای اینکه کینهاش از نهنگ سفید را با توضیح فلسفی توجیه کند، میگوید: «چیزهای مرئی… همهشان چیزی نیستند جز نقابهای مقوایی... اما در هر حادثهای ـ در کنش زنده، در عمل انکارناپذیر ـ چیزی ناشناخته اما منطقی، از پشت آن نقاب بیمنطق، خطوط چهرهاش را پیش میفرستد. اگر انسان بخواهد ضربهای بزند، باید از خلال نقاب بزند! زندانی چگونه میتواند رنگ بیرونِ محبس را به خود ببیند مگر با شکستن دیوار؟ برای من، نهنگ سفید همان دیواری است که تنگ مرا دربرگرفته».
آیا زندگی ما از سوی یک هوش، چه بدخواه یا نیکخواه، هدایت میشود؟ یا برعکس، آنچه بر ما میگذرد صرفاً اتفاقاتی است که رخ میدهد؟ آیا ما بخشی از یک آزمایش کلان در مقیاسی عظیم هستیم که حتی نمیتوانیم طرح کلیاش را تشخیص دهیم؟ یا برعکس، اصلاً هیچ طرح و نقشهای در کار نیست که ما بخواهیم جزئی از آن باشیم؟ این همان پرسشی است که بهگمانم در قلب موبیدیک بهعنوان یک درام فلسفی جا خوش کرده است، و با پرسش مرکزی کارنامهی بکت بیشباهت نیست.
ملویل پرسش را نه در یک قالب انتزاعی، بلکه در تصویرها پیش میکشد، در بازنماییها. و راه دیگری هم ندارد، چرا که این پرسش خود را در قالب یک تصویر یگانه به او عرضه میکند: تصویرِ سفیدیِ مطلق، تصویرِ بیتصویری. اسماعیل، راوی، در فصلی با عنوان «سفیدی نهنگ» میگوید سفیدی «عامل تشدیدکننده در هولناکترین چیزها برای بشر است» و ذهن او تصویری از چشماندازی یکسره سفید از برف را به ذهن میآورد، تصویری از «خلئی گُنگ، اما سرشار از معنا».
این پرسش خودش را در قالب تصاویر پیش مینهد. از طریق تصاویر، حتی گنگترینِ آنها، سیل معناست که به راه میافتد (طبیعتِ تصاویر جز این نیست). یک تصویر: دیوار سفید ِسلولی که در آن محبوسیم، همان دیوار سفیدی است که از پیشانی عظیم نهنگ برآمده. و اگر نیزه پرت کنیم، اگر نیزه دیوار را بدرد، در چهچیزی فرو خواهد رفت؟
تصویر دیگر: نهنگِ عظیم؛ چه در خشمش و چه در جانکندنش. در جهان 1859، نهنگ سفید آخرین موجود روی زمین (زمین خدا؟ شاید، و شاید هم نه) است که انسان، حتی انسان مجهز به جنگافزار، با ترسی در دلش به مصاف او خواهد رفت.
نهنگ، نهنگ است و نهنگ. نهنگ ایده نیست. نهنگ سفید دیوار سفید نیست. اگر نهنگ را بدری، خونش بیرون نمیجهد؟ البته که میجهد، بشکهبشکه میپاشد، همانگونه که در فصل 61 دیدهایم. از خون او نمیتوان گریخت. خونش فرسنگها پشت سرش میجوشد و کف میکند، تا آنجا که تلألو پرتوهای خورشید در آن چهرهی قاتلانش را سرخ میکند و از دریا برکهای ارغوانی برجا میگذارد.
سوژههای بکتی، آن هوشها، آن موجودات ـ هر اسمی دلتان میخواهد روی آنها بگذارید ـ در سلولهای سفیدشان، منتظر میمانند، خیره میشوند، نظاره میکنند و یادداشت برمیدارند.
«همهچیز سفید در سفیدیِ سرای مدور... قطر سه فوت، سه فوت از زمین تا قله... دو بدن سفید افتاده روی زمین... طاق و دیوار مدور سفید... همه سفید در سفیدی.»
«همهچیز معلوم، همهچیز سفید، بدن لخت و سفید، ثابت، پاها یک متر و انگار دوختهشده به هم. نور، گرما، کفِ سفیدِ یک متر مربع و نادیده. دیوارهای سفید یک در دو ، سقفِ سفید»...
چرا این موجودات نیزهشان را برنمیدارند و در دیوار سفید فرو نمیکنند؟ و پاسخ: چون ناتوان و نزارند. علیل و زمینگیرند. چون مغزهایی هستند که در شیشههای بدون دست و پا گیر افتادهاند. یک مشت کِرماند. نیزهای ندارند و یک مداد تنها داروندار آنهاست. میپرسید چرا علیل و نزارند؟ چرا کرم و مغزِ بیبدن؟ چرا دار و ندارشان فقط یک مداد است؟ چون آنها و هوشی که در پس آنهاست، هنوز بر این باورند که تنها چیزی که میتواند دیوار سفید را سوراخ کند، تفکر ناب است. با همهی شواهدی که نشان میدهد این تفکر ناب بارها و بارها شکست خورده. «باید ادامه بدهی. نمیتوانم ادامه بدهم. ادامه بده. دوباره امتحان کن. دوباره شکست بخور».
برای ملویل، مرد یکپایی که به نیزه اعتماد میکند، هرچند که نیزه نیز او را ناکام میگذارد (طنابی که به نیزه گره خورده او را به کام مرگ میکشد)، نمونهای از حماقت تراژیک و (چهبسا) عظمت تراژیک است، چیزی در مایههای مکبث. برای بکت اما، نویسندهی بدون پایی که به تفکر ناب رو میآورد، یک نمونهی کمیک است، یا دستکم نوعی طنز فکری و دردمند، تلخ و خودمحورانه که با دندانقروچه و عذابی درونی عجین است و سایهای از تباهی و نفرین در پسِ خود دارد. همان سبک از طنز، که بکت آن را ویژهی خود کرد و تا وقتی که در دههی 1980 به درک متأخری از آن رسید، به نوعی واکنش ناخودآگاه در او بدل شده بود.
اما چه میشد اگر بکت جسارت خیالین آن را داشت که نهنگ را به رویای خود بیاورد. آن پیشانی پت و پهن و سفید و بیشکل که به پوستهی شکنندهی قایقی میخورد که تو را به دل دریا برده است؛ و پشت آن پیشانی، مغز عظیم و حیلهگر جانوری، مغزی که از جهانی دیگر و از زبانی دیگر آمده، و اندیشههایی میپرورد بنا بر سرشت خویش، اندیشههایی نه بدخواه نه نیکخواه، بلکه غیرقابل تصور و فراتر از اندیشهی انسانی.
پنج
دوباره امتحان کن. یک هستی، یک موجود، یک آگاهی (اگر بشود چنین گفت) در یک وضعیت گریزناپذیر و بیانناشدنی بیدار میشود (اگر بشود چنین گفت). مرد (زن؟ آن؟) دست و پا میزند تا این وضعیت را (اگر بشود چنین گفت) درک کند اما هرگز راه به جایی نمیبرد. در حقیقت، خودِ مفهومِ درک یک وضعیت، هرچه که میگذرد بیش از پیش مبهم میشود. به نظر میرسد مرد/زن/آن بخشی از یک چیز هدفمند است، اما آن چیز چیست؟ مرد/زن/آن در این میانه چه نقشی دارد، و چه چیزی آن چیز را واجد هدف میکند؟
حالا یک جهش را از سر میگذرانیم. و تأمل در ماهیت این جهش را به مجالی دیگر وامیگذاریم.
یک هستی، یک موجود، یکی از آن موجوداتی که ما، حالا ما هرکس که هستیم، آن را «میمون» مینامیم (نمیدانیم نامِ مردِ میمون/زنِ میمون/آن میمون در نزد خودش چیست؛ حتی نمیدانیم که نسبت مردِ میمون/زنِ میمون/آن میمون با مفهوم «نام» چیست؛ بیایید از این پس مرد میمون/زن میمون/آن میمون را «آن» بنامیم. چهبسا حتی ناچار شویم پیش از آنکه کارمان تمام شود، همین مفهومِ داشتنِ یک مفهوم را هم زیر سؤال ببریم) «آن» خودش را در یک فضای سفید، در یک وضعیت مییابد. به نظر میرسد بخشی از چیزی هدفمند است؛ اما چهچیزی؟
مقابل چشمان «آن» سه لولهی پلاستیکی سیاه به طول یک متر و قطر 19 میلیمتر قرار گرفته. زیر هر لوله یک جعبهی کوچک چوبی با سقف باز و دری بسته وجود دارد که میتوان بازش کرد. یک مغز آجیل داخل لولهی سوم انداخته میشود (یک، دو، سه: آیا میتوانیم مفهوم شمارش را مسلم فرض کنیم؟ آیا میتوانیم راست و چپ را مسلم فرض کنیم؟) (لحظهای میایستیم تا در فعل «انداخته میشود» درنگ کنیم. فعلی که فاقد فاعل است ـ چهطور چنین چیزی ممکن است؟ ـ بعد ادامه میدهیم). اگر موجود، مخلوق، میمون، مغز آجیل را میخواهد (در داستانهای مربوط به موقعیتهای عجیب، تا چشم باز میکنی همهچیز به یک خوردنی ختم میشود) باید جعبهی صحیح را باز کند؛ جعبهای که به عنوان جعبهی حاوی مغز تعریف میشود.
مغز در لولهی سوم انداخته میشود. «آن» جعبهای را برای گشودن انتخاب میکند. جعبهی سوم را باز میکند و عجب: مغز در آن است. با ولع میخوردش (چه کاری میتوان جز این میتوان کرد؟ گذشته از اینها «آن» گرسنه است.)
دوباره مغز در لولهی سوم انداخته میشود. و دوباره «آن» جعبهی سوم را باز میکند. و باز مغز همانجاست.
حالا مغز در لولهی دوم انداخته میشود. آیا عادت «آن» را فریب میدهد که خیال کند جعبهی سوم همیشه جعبهی شانس اوست؟ نه: «آن» بهسراغ جعبهی دوم میرود، همان جعبهی زیر لولهی دوم. مغز آنجاست. مغز در لولهی اول انداخته میشود. و «آن» جعبهی اول را باز میکند. مغز آنجاست.
پس لولهی اول به جعبهی اول میرسد، لولهی دوم به جعبهی دوم، و لولهی سوم به جعبهی سوم. تا اینجا همهچیز سر جای خودش است. این روش برای غذا دادن به یک موجود، یک اشتها، یک فاعل، شاید به طرز مضحکی پیچیده به نظر برسد، اما همان شیوهای است که همهی امور جهان را پیش میبرد؛ همان جهان سفیدی که «آن» خودش را در آن یافته. اگر مغز میخواهی، باید با دقت نگاه کنی که به کدام لوله انداخته میشود، و آنوقت جعبهی زیرش را باز کنی.
اما حیف! جهان اینقدرها هم ساده نیست. جهان آنطور که به نظر میرسد نیست. در حقیقت ـ این نکتهی کلیدی همان درس فلسفی ماجراست ـ جهان هرگز آنطور که به نظر میرسد نیست. حالا یک پرده به صحنه اضافه میشود: «آن» هنوز میتواند سرِ لولهها و تهِ جعبهها را ببیند، اما میانهی آنها را نه. چیزها کمی بُر میخورند. بُر خوردن تمام میشود و حالا همه چیز مثل قبل است، یا دستکم اینطور بهنظر میرسد. مغز در لولهی سوم انداخته میشود. «آن»، مخلوق، جعبهی سوم را باز میکند. جعبهی سوم خالی است. دوباره مغز در لولهی سوم انداخته میشود. دوباره «آن» جعبهی سوم را باز میکند. باز هم خالی است.
در درون «آن»، در ذهن، هوش یا شاید صرفاً مغزش، چیزی میجنبد که رمزگشایی از آن صفحات و مجلدهای بیشماری میطلبد؛ چیزی شاید در نسبت با گرسنگی، نومیدی، ملال یا همهی اینها، اما چهبسا بیربط با تواناییهای استدلالیِ استقرایی و قیاسی. اجازه بدهید بهجای همهی این صفحات و مجلدات، به این بسنده کنیم که یک مکث، یک وقفه رخ میدهد. او، آن موجود، جعبهی دوم را باز میکند. یک مغز آجیل آنجاست. اصلاً منطقی نیست که مغز آنجا باشد، اما هست: یک مغز آجیل واقعی. مغز را میخورد. بهبه، حالا بهتر شد. مغزی در لولهی سوم انداخته میشود. او، آن موجود، جعبهی سوم را باز میکند. اما خالی است. جعبهی دوم را باز میکند. و یک مغز آنجاست. آها! مغزی در لولهی سوم انداخته میشود. او جعبهی دوم را باز میکند. یک مغز آنجاست. آن را میخورد. حالا جهان دیگر مثل سابق نیست. جهان عوض شده. دیگر نه لولهی سه و جعبهی سه، بلکه لولهی سه و جعبهی دو.
(شاید کسی بگوید اینکه زندگی نیست. فقط یک آزمایش فکری است. اما موجوداتی هم هستند که این برایشان نهتنها زندگی است، بلکه تمامِ زندگی است. این فضای سفید همان جایی است که در آن به دنیا آمدهاند. همان جایی است که والدینشان در آن به دنیا آمدهاند. همان جایی است که پدربزرگ و مادربزرگشان در آن به دنیا آمدهاند. این تمام چیزی است که آنها میدانند. این همان «جا»یی (niche) در جهان است که برای سازگاری و انطباق با آن تکامل یافتهاند. و بعضاً، همان «جا»یی است که از نظر ژنتیکی برای تطبیق با آن تغییر یافتهاند. شاید کسی بگوید اینها فقط حیوانات آزمایشگاهیاند، حیواناتی که زندگیای خارج از آزمایشگاه سفید ندارند، حیواناتی ناتوان از زندگی در بیرون از آزمایشگاه. حیواناتی که آزمایشگاه برای آنها تنها دنیایی است که در آن زیستهاند و میشناسند؛ حتی اگر در چشم ما این دنیا چیزی جز یک جهنم سفید نباشد... پایانِ میانپرده. ادامه دهیم.)
دوباره در پسِ پرده چیزی بُر میخورد؛ چیزی در جایی که «آن» اجازهی دیدنش را ندارد.
مغزی در لولهی سوم انداخته میشود. او، آن موجود، جعبهی دوم را باز میکند. خالی است. جعبهی سوم را باز میکند. خالی است. جعبهی اول را باز میکند. مغز آجیل آنجاست. مغز را میخورد.
حالا، دیگر نه سه و سه، نه سه و دو، بلکه سه و یک.
دوباره چیزی آن پشتمشتها بُر میخورد.
مغزی در لولهی سوم انداخته میشود. او، آن موجود، جعبهی اول را باز میکند. خالی است.
بنابراین: پس از هر بُر خوردن همهچیز زیر و رو میشود. بهنظر میرسد قاعده همین است. سه و سه، بُر زدن، سپس سه و دو، بُر زدن، سپس سه و یک، بُر زدن، و آنوقت سه و چه؟
او، آن موجود، تقلا میکند بفهمد که جهان چگونه کار میکند؟ جهانِ آجیلها و شیوههای به چنگ آوردنشان. این همان چیزی است که پیش چشمان ما رخ میدهد.
اما آیا واقعاً این همان چیزی است که رخ میدهد؟
شش
چیزی باز میشود و تقریباً بلافاصله بسته میشود. در کسری از ثانیه مکاشفهای رخ میدهد. تقلایی برای فهمیدن آغاز میشود ـ چنان که زبان زیر این تقلا بهغژغژ میافتد ـ برای فهمیدن اینکه جهان چگونه کار میکند و قوانین آن چیست؟
کسی دارد مغزها را در لولهها میاندازد، و این کار را نه از سر بطالت (مثل یک خدای ملول) بلکه با هدفی مشخص انجام میدهد: میخواهد بفهمد ذهن من چگونه کار میکند، یا دقیقتر، حدّ ذهن من کجاست. آیا میتوانم یک را به یک ربط بدهم، دو را به دو، سه را به سه؟ و وقتی توانستم، آیا میتوانم سه را به دو ربط بدهم، دو را به یک، یک را به سه؟ و اگر باز توانستم، چهقدر طول میکشد تا بتوانم سه را به دو، دو را به دو، و یک را به دو ربط بدهم؟ چهقدر طول میکشد تا دوزاری جا بیفتد و هر بار بُر خوردنِ نامرئی لولهها را با انقلابی در قوانینِ کارکرد جهان پیوند بزنم؟
این جهان، جهانی بیمعنا نیست، بیقانون نیست. اما دست آخر، فهمیدن قوانین جهان به هیچ کاری نمیآید. جهان به آنچه میتوانی بفهمی هیچ علاقهای ندارد، برعکس، بیشتر به آن نقطهای علاقه دارد که در آن دیگر از فهمیدن بازمیمانی. مثلاً سه با سه و دو با دو و یک با دو: میتوانی این را بفهمی؟
بگذارید اسمش را خدا یا گودو، خدای کوچک، بگذاریم. این خدا با مغزها و لولهها و جعبههایش تا کجا میتواند مرا بشناسد، و چه چیزی، اگر اصلاً چیزی باقی بماند، وجود دارد که قادر به شناختن آن نیست؟ پرسش اول چهبسا پاسخی ندارد، هرچند انگار بیشتر بسته به این است که در علاقهاش به من تا کجا طاقت میآورد، یا اینکه چه کارهای مهمتری از من دارد. پاسخ پرسش دوم اما روشنتر است: او هرگز نمیتواند بداند مثل من بودن چگونه است.
خدا با خودش خیال میکند من منتظر میمانم تا او با دستگاهی در دستش مرزها و محدودیتهای من را به آزمایش بگذارد. از یک جهت حق با اوست: من در قفسی هستم که تا آنجایی که میدانم در آن به دنیا آمدهام. نمیتوانم از آن بیرون بروم، کاری جز انتظار ندارم. اما من جداً در انتظار خدا نیستم. بیشتر دارم وقتم را پر میکنم تا که او سر برسد. آنچه خدا متوجه نمیشود همین «نه جداً» است که با آن به انتظارش نشستهام، این «نه جداً» که در ظاهر فقط یک قید است، چیزی مثل «صبورانه» یا «بیخیال» ـ صبورانه یا بیخیال در انتظار خدا هستم ـ نه جزء اصلی جمله، نه فاعل و مسند، بلکه چیزی است بیاهمیت و تصادفی. چیزی که انگار مثل پُرز به جمله چسبیده.
خدا باور دارد من یک بدن و یک ذهن هستم که به طرز معجزهآسایی به هم پیوند خورده. من با بدنم آجیل را میخورم. اتفاقی میافتد، و آجیل، یا ایدهی آجیل یا واقعیت آجیل در معده، یک فکر را فعال میکند: «آجیل خوب است. و هرچه آجیلِ بیشتر بهتر. یک، دو، سه را بفهم، آنوقت آجیل بیشتری نصیبت میشود.» این خدا را سرگرم میکند، که فکر کند معجزه (همان ترفند) به او اجازه میدهد تا با یک آجیل ذهن را به فکر کردن وادارد. او در ضمن به این نکته اشاره میکند که پیوند یک بدن و یک ذهن، یکی از الهامبخشترین و بامزهترین ایدههایش بوده. اما فقط خداست که از آن به خنده میافتد. مخلوق، «آن»، من، حیوان آزمایشگاهی، آن را خندهدار نمیداند، مگر به همان شیوهی تلخ و بکتی، زیرا مخلوق، «آن»، من، نمیداند که یک بدن و یک ذهن به یکدیگر پیوند خوردهاند. «من فکر میکنم، پس هستم»: این چیزی نیست که «آن» به آن فکر میکند. برعکس، «آن» فکر میکند: «من هستم! من هستم! من هستم!».
حالا ادامه بده.
هفت
در سال 1937 دانشگاه کیپتاون در آفریقای جنوبی آگهی استخدامی برای یک مدرس زبان ایتالیایی منتشر کرد. در آگهی آمده بود که متقاضیان دستکم باید مدرک کارشناسی با درجهی ممتاز زبان ایتالیایی داشته باشند. وظیفهی اصلی فرد پذیرفتهشده تدریس زبان ایتالیایی به مبتدیان بود. موقعیتی با امتیازهای مرخصی مطالعاتی ششماهه در هر سه سال به همراه کمکهزینهی سفر با کشتی اقیانوسپیما به سرزمین مادری و سفر بازگشت از آن.
آگهی در تایمز لیترری ساپلمنت چاپ شد و چشم تی. بی. رودموسـبراون، استاد زبانهای لاتین در ترینیتی کالج دوبلین به آن افتاد. رودموسـبراون بلافاصله با یکی از بهترین شاگردان فارغالتحصیل دپارتمانش تماس گرفت و پیشنهاد داد تا برای این شغل درخواست بدهد. آن شاگرد کسی نبود جز اس. بی. بکت، که آن زمان سیویک سال بیشتر نداشت. بکت به توصیهی استاد عمل کرد و درخواستنامهای فرستاد. اینکه آیا این درخواست را واقعاً جدی گرفته بوده یا نه، نمیدانیم. همینقدر میدانیم که در آن زمان بلندپروازی بکت در این بود که میخواست نویسنده شود، نه معلم زبان. از طرف دیگر، نوشتن برایش هیچ درآمدی نداشت؛ خرج زندگیاش را برادرش میداد. پس بعید نیست که تنگدستی او را به این کار ناگزیر کرده باشد. حتی بعید نیست که اگر این شغل به او پیشنهاد میشد، سر به راه میشد و به دورترین نقطهی شاخ آفریقا میرفت، تا آنجا به دختران طبقهی بازرگان، مقدمات زبان توسکانی را بیاموزد و در وقت آزادش روی ساحل آفتاب بگیرد. و چه کسی میتواند منکر این شود که میان آن دختران چهبسا کالیپسیویی با نفس خوشبو و اندامی برنزه نبود که بتواند این ایرلندیِ کاهل و سرگشته را، که «نه» گفتن برایش سخت بود، به نسخهای استعماری از «سعادت زناشویی» اغوا کند؟ و اگر با گذر سالها، آن مدرس زبان ایتالیایی، به مقام استادی زبان ایتالیایی، و حتی استادی زبانهای لاتین (چرا که نه؟ ــ به هر حال او نویسندهی رسالهای کوچک دربارهی پروست بود) ارتقا مییافت، دیگر چه دلیلی داشت که از آن جزیرهی بهشتی چشم بپوشد و بار دیگر برای بازگشت به ایتاکا بادبان بگشاید؟
نامهی کوتاه بکت در سال 1937 همچنان در بایگانی دانشگاه کیپتاون محفوظ مانده. همراه با نامهای که رودموسـبراون در حمایت از نامزدی او به کمیتهی انتخاب فرستاده، و نسخهی تصدیقشدهی توصیهنامهای که هنگام فارغالتحصیلی بکت در سال 1932 از ترینیتی کالج نوشته. بکت در نامهاش از سه معرف نام میبرد: یک پزشک، یک وکیل و یک روحانی. او سه اثرش را نیز ذکر میکند: کتابش دربارهی پروست، مجموعهی داستانهایش که از آن با عنوان کلی داستانهای کوتاه نام میبرد، نه با نام اصلی «More Pricks Than Kicks» و یک مجموعهی شعر.
توصیهنامهی رودموسـبراون دیگر از این نمیتوانست پرشورتر باشد. او بکت را بهترین دانشجوی سال خود در هر دو رشتهی فرانسوی و ایتالیایی میخواند: «او همچون یک فرانسویِ با تحصیلات عالی مینویسد و حرف میزند... و علاوه بر دانش عمیق آکادمیک در زبانهای ایتالیایی، فرانسوی و آلمانی، قریحهای شگفتانگیز و خلاق نیز دارد.» او در پانوشت اضافه میکند که بکت همچنین «دانشی بهکفایت از زبان پرووانسیِ باستانی و مدرن» دارد.
همچنین آر. دبلیو. تیت، یکی از همکاران رودموسـبراون در ترینیتی کالج نیز حمایت خود را از او ابراز میکند: «تعداد بسیار اندکی از خارجیها به اندازهی او دانشی عملی (در زبان ایتالیایی) دارند، یا چنین تسلطی بر دستور زبان و ساختهای آن».
با اینهمه، بخت با بکت یار نبود. این کرسی به رقیبی میرسد که حوزهی پژوهشیاش گویش ساردینیا بود.
هشت
چرا عبارت «دکتر فرانتس کافکا، استاد نویسندگی خلاق، دانشگاه چارلز، پراگ» لبخند روی لبمان میآورد، اما مثلاً «سال بلو، لیسانسه، استاد اندیشهی اجتماعی، دانشگاه شیکاگو» چنین حسی برنمیانگیزد؟
لابد با خودمان میگوییم این با کافکا جور درنمیآید. درست است. هنرمندان بهسادگی در قالبها جا نمیافتند و جور نمیشوند، و اگر هم جا بیفتند و جور شوند، معمولا با کلی مکافات همراه است. (همین کلمهی «جور» با سه حرف و یک هجای ساده چه گسترهی شگفتی دارد.) اما کافکا، نمونهی متعالیِ جور در نیامدن است. او خودِ هنرمند ناجور است، فرشتهی ناجور و ناساز. او پشت کرسی دانشگاه همانقدر ناجور است که پشت پیشخوان یک قصابی، یا هنگامِ سوراخ کردن بلیت تراموا. اصلاً پروفسور کافکا میخواست چه درس بدهد؟ «درسِ جور درنیامدن»؟ یا اینکه چگونه میتوان بهعنوان متخصص «جا نیفتادن» زندگی را گذراند؟ همانطور که میتوان به عنوان متخصص «غذا نخوردن» نان در روغن زد و زندگی کرد؟
با این همه، حقیقت این است که کافکا یک کارمند خوب شرکت بیمه بود، کارمندی مورد احترام همکارانش در «شرکت بیمهی حوادث کارگران» در شمارهی 7 خیابان پُریک، پراگ؛ همانجایی که سالها مشغول به کار بود. نکند ما کافکا را دستکم گرفتهایم ـ کارآمدیاش، چندوجهی بودنش، تواناییاش در جا افتادن در زندگی ـ شاید عکسهای مشهورش حسابی گولمان زده است. با آن چشمهای تیره و نافذ که گویی به قلمروهای نادیدنی خیره شدهاند و به ما میگویند که صاحبشان به این دنیا تعلق ندارد؛ یا دستکم نه با همهی وجودش.
اما بکت چه؟ آیا باید لبخند بزنیم وقتی عنوانی مثل «ساموئل بارکلی بکت، لیسانس و فوقلیسانس، استاد زبانهای لاتین، دانشگاه کیپتاون» را پیش چشم میآوریم؟ البته لاغر بودن هم بیتاثیر نیست. و بکت هم به اندازهی کافکا لاغر بود. نگاه نافذ هم کار خودش را میکند، و بکت هم نگاه نافذِ ویژهی خودش را داشت. درست مانند عکسهای کافکا، عکسهای او نیز مردی را نشان میدهد که گویا جان نهفتهاش همچون ستارهای سرد در میان پوستهی جسمانیاش میدرخشد.
اما نکته اینجاست که روح تنها وقتی میتواند در میان گوشت و پوست بدرخشد که جان و تن یکی شود. اگر جان و تن به دو قلمروی کاملاً جدا تعلق داشته باشند و پیوندشان همیشه در راز باقی بماند، آنگاه هیچ عکسی، هرگز نمیتواند حقیقت را بازگو کند.
منبع: