خانواده‌ی فرهنگی چشمه /چشمه‌خوان / یادداشت

چرا بزرگ‌ترها هم باید داستانِ کودک بخوانند

۱۲ شهریور ۱۴۰۴
نویسنده:
کاترین راندل
مترجم:
تحریریه‌ی چشمه‌خوان
share
share
close
چرا بزرگ‌ترها هم باید داستانِ کودک بخوانند


بیش از ده سال است که داستان کودک می‌نویسم، اما هنوز در چیستی و چند و چون آن شک دارم. جز در یک مورد که کاملاً به آن مطمئنم: ادبیات کودک صرفاً برای کودکان نیست. وقتی که می‌نویسم، در حقیقت برای دو نفر می‌نویسم: یکی خودِ دوازده‌ساله‌ام، و یکی خودِ حالِ حاضرم؛ کتاب باید بتواند همزمان عطش این‌ دو نفر را با همه‌ی تفاوت‌ها و درهم‌تنیدگی‌هایشان سیراب کند. آن نوجوان دوازده‌ساله‌ اختیار، مخاطره، عدالت، خورد و خوراک، و از همه مهم‌تر حال‌وهوایی نفس‌گیر می‌خواست تا در آن قدم بگذارد و غرق شود. و این خودِ بزرگسالم اگرچه همه‌ی آن‌ها را هنوز می‌خواهد اما در پی چیزهای دیگری نیز هست: اذعان به ترس، عشق، شکست؛ و اعتراف به حضورِ موشی که در قلب آدمی لانه کرده. بنابراین، وقتی می‌نویسم همواره در پی آنم تا با کمترین کلمات، آن چیزهایی را به چنگ آورم که با تمامِ وجودم می‌خواهم کودکان یاد بگیرند و آدم‌بزرگ‌ها به یاد بیاورند.(چه‌بسا اغلب هم ناکام می‌مانم، اما دست نمی‌کشم). آن‌ دسته از نویسندگانی که برای کودکان می‌نویسند، می‌خواهند با ذره‌ذره‌ی حقیقت اطرافِ ما، بچه‌ها را در برابر آینده مجهز کنند. و گویی همین کار را در خفا برای آدم‌بزرگ‌ها هم می‌کنند: تا آن‌ها را در برابر مصالحه‌های ناگزیر و شکست‌های ضروری زندگی‌شان آماده کنند و به یادشان بیاورند که همواره حقایق بزرگ و پابرجایی وجود دارد که می‌توان به آن‌ها بازگشت.
با این‌همه اغلبِ بزرگسالان خیال می‌کنند که جهتِ «خواندن» همیشه یک‌طرفه است؛ انگار که خلاف این نوعی عقب‌نشینی یا پسرفت تلقی ‌شود: «بچه شده‌ای؟» یعنی شما معمولاً  در طول این مسیر با «هاپو و دوستانش» راه می‌افتید، با هیولاهای دو سرِ «پیتر و جین» سرشاخ می‌شوید؛ از جنگلِ نارنیا می‌گذرید، به ناتوردشت یا نوشته‌های پاتریک نس می‌رسید، و از آن‌جا یک‌راست می‌روید به ادبیات بزرگسالان. و همان‌جاست که دیگر فاتحانه لنگر می‌اندازید و می‌مانید، بی ‌که هرگز دوباره به پشت سر تان نگاه کنید؛ گویی که ‌نگاه‌کردن به پشت سر همانا و از دست دادن قلمرو تصرف‌شده‌تان همانا!
اما قلب انسان مثل یک سفرِ خطی با قطار نیست. آدمی «خواندن» را اصلاً این‌گونه تجربه نمی‌کند؛ دست‌کم برای خودم که چنین نبوده. من خواندن را خیلی دیر و با رنج و مرارت زیاد آموختم، تا این‌که یک روز بالاخره هیروگلیف‌ها سروشکل گرفتند و معنا پیدا شد. آن‌وقت بود که با اشتهایی سیری‌ناپذیر شروع کردم به بلعیدنِ همه‌‌چیز. ماتیلدا را کنار جین آستین می‌خواندم، نارنیا را با آگاتا کریستی. قلعه‌ی متحرک هاولِ دیانا وین جونز را زیر بغل می‌زدم می‌بردم دانشگاه و مثل کشتی نجات به سینه‌ام می‌فشردم. هنوز هم وقتی می‌خواهم به خودم دلداری بدهم که زور معجزات جهان به ورطه‌های آن می‌چربد، می‌نشینم و پدینگتون می‌خوانم. راستش، اگر خواندن را به عملی برای فروکشِ اضطرابِ ارتقای شخصی خود تقلیل ندهیم -مثل خرید کفش ورزشی حرفه‌ای  یا ثبت‌نام باشگاه در سال نو- آن‌وقت امکان خواندن همه‌ی متون باید برای همه‌ی آدم‌ها گشوده باشد. 
اصل «پیشروی خطی و یک‌طرفه در خواندن» گرفتاری‌ کم ندارد. یکی این‌که اگر این الگو را تا بزرگسالی پی بگیریم و هی به سراغ کتاب‌هایی پیچیده و پیچیده‌تر برویم، دست آخر  بعید نیست که برای دلخوشی دمِ مرگ هم که شده چیزی جز «شب‌زنده‌داری فینیگن‌ها» و مجموعه‌‌آثار ژاک دریدا برایمان باقی نمانده باشد.
مسئله‌ی دیگر این فرض است که می‌توان بی‌خیالِ ادبیات کودک شد. به گمانم این خیال هم بهای سنگینی دارد؛ چرا که بر گنجه‌ای از شگفتی‌ها چشم می‌بندد؛ شگفتی‌هایی که اگر این‌بار از چشم یک بزرگسال دیده و خوانده شوند، کیمیای دیگری را در معرض دید می‌گذارند. 
دبلیو. اچ. آودن زمانی نوشته بود: «کتاب‌های خوب زیادی وجود دارد که فقط مناسب بزرگسالان‌ است، چون درک آن‌ها محتاج تجربه‌های بزرگسالی است؛ اما هیچ کتاب خوبی وجود ندارد که فقط و فقط برای کودکان باشد.»
من مطلقاً به بزرگسالان توصیه نمی‌کنم که عمدتاً یا فقط ادبیات کودک بخوانند؛ حرفم این است که لحظاتی در زندگی وجود دارد که تنها و تنها مخصوص این‌گونه کتاب‌هاست و لاغیر.
خواندن مثل یک کودک چگونه است؟ آیا چیزی در آن هست -آن تجربه از سرآسیمگی، سیری‌ناپذیری و غوطه‌وری- که بتوانیم دوباره به آن بازگردیم؟ وقتی بچه بودم، با میلی مفرط برای فهمیدن می‌خواندم. اگرچه خاطرات بزرگسالان از شیوه‌ی خواندن در کودکی، اغلب با نوستالژی کمرنگ می‌شود؛ اما نیاز من به کتاب در آن روزها شدید و فوری بود، و اگر برآورده نمی‌شد، خشم مرا برمی‌انگیخت. خانواده‌‌ی ما خانواده‌ی پرجمعیتی بود و خواندن همان خلوتی را به من می‌داد که در فضای شلوغ‌پلوغ و آشفته‌ی زندگی با سه خواهر و برادرم به آن نیاز داشتم. می‌توانستم توی ماشین کنارشان نشسته باشم، اما آن‌لحظه تنها لحظه‌ای بود که هیچ‌کس در جهان نمی‌دانست کجا هستم: از خزیدنْ شانه‌به‌شانه‌ی هابیت‌ها در دالان‌های تاریک بگیر تا ایستادن در برابر قطارهایی که پیش می‌تاختند و تکان دادن پرچمی سرخ بریده‌ی دامنم: خلوتِ خواندن همان فضای بی‌کرانه‌ای بود که در آن‌جا هیچ‌کس دستش به من نمی‌رسید.
**
اما کتاب‌های کودکان مشخصاً برای بخشی از جامعه نوشته می‌شود که از قدرت سیاسی و اقتصادی بی‌نصیب‌اند. آن‌هایی که نه پول دارند، نه حق رأی، و نه کنترلی بر سرمایه و کار و نهادهای دولتی؛ همان‌هایی که تنها با علمِ به  آسیب‌پذیری‌شان در جهان مسیرشان را در زندگی جهت‌یابی می‌کنند. و به همان اندازه، مالِ آن‌هایی است که هنوز درگیر تعهدات کار نشده‌اند، هنوز پای روی قلب‌شان نگذاشته‌اند و مهارت تحمیل تعصبات‌شان را بر دیگران نیاموخته‌اند. و از آن‌جا که بزرگسالان هم در بسیاری از لحظات زندگی ناتوان‌ می‌شوند -درست برخلاف آن‌چه تظاهر می‌کنیم-  ما نیز مخاطب کتاب‌های کودکانیم. و چه خوب هرچه‌زودتر به سراغ این کتاب‌ها برویم تا به خاطر بیاوریم که چه چیزهایی هنوز برای ما باقی مانده. تا بتوانیم هروقت که نیاز  است دوباره از نو آغاز کنیم.

از این گذشته، داستان‌های کودکان به یک کار دیگر هم می‌آیند: آن‌ها دستمان را می‌گیرند تا چیزهایی را دوباره پیدا کنیم که چه‌بسا نمی‌دانیم خیلی وقت است گم کرده‌ایم. زندگی بزرگسالی پر از فراموشی است. من اغلب کسانی را که تا امروز دیده‌ام، فراموش کرده‌ام. بیشتر کتاب‌هایی را که خوانده‌ام -حتی آن‌ها که زندگی‌ام را زیر و رو کرده‌اند- از یاد برده‌ام. بیشتر کشف‌ها و الهاماتم خاطرم نیست. و روزهایی بوده که حتی فراموش کرده‌ام چگونه بخوانم: چگونه تردید و مُد را کنار بگذارم و به یک کتاب اعتماد کنم. ممکن است خیلی‌ها فکر کنند خیلی خوش‌بینم یا عقلم را از دست داده‌ام، اما باور کنید که داستان‌های کودکان می‌توانند دوباره به ما بیاموزند که چگونه با سینه‌ای فراخ کتاب بخوانیم.

وقتی کتاب کودک می‌خوانید، فرصتی دست می‌دهد تا دوباره مثل یک کودک بخوانید: تا راهی به گذشته باز کنید و به همان دورانی برگردید که هر روز با کشفی تازه همراه بود. وقتی که دنیای درندشتِ ما ته نداشت. زمانی که دیوار تخیل‌مان هنوز این‌قدر پایین نیامده بود و  خیال‌بافتن تا بدین اندازه چیزی اضافی و غیرضروری به نظر نمی‌رسید.
اما تخیل هرگز یک چیز دل‌بخواهی نبوده و نیست: تخیل در قلب همه‌چیز است. همان چیزی که به ما اجازه می‌دهد تا جهان را از چشم‌انداز دیگران تجربه کنیم؛ پیش‌شرط خودِ عشق است. نخستین بار ادموند برک بود که در سال 1790 اصطلاح «تخیل اخلاقی» را به‌کار برد: یک‌جور تواناییِ درک اخلاقی برای فرارفتن از مرز رویدادهای زودگذرِ هر لحظه و تجربه‌‌های شخصی. برای همین است که به کتاب‌هایی نیاز داریم که مشخصاً برای بارور کردن تخیل ما نوشته شده‌ باشند، کتاب‌هایی که به قلب و ذهن‌مان تلنگر بزنند. و به‌راستی که کتاب‌های کودک چنین‌اند. کتاب‌هایی که نه‌تنها هرچه را که فراموش کرده‌ایم به یادمان می‌آورند، بلکه حتی آن‌چه را که فراموش کرده‌ایم فراموش کرده‌ایم، دوباره به ما یاد می‌دهند.

اما حرف آخر: من بزرگسالی را به‌شدت به کودکی ترجیح می‌دهم (من عاشق رأی دادن، نوشیدن و کار کردن هستم). اما در زندگی بزرگسالان -حداقل در زندگی خودم- لحظه‌هایی هست که دنیا پوچ و تخت و خالی از حقیقت به نظر می‌آید. جان دان درباره‌ی چیزی شبیه آن می‌گفت: «زمینِ تشنه‌لب شیره‌ی زندگی را مکیده‌‌ست/ جا که حیات چون پایه‌های تخت آب رفته/ مُرده و خاک شده‌ست/ باز اما/  این‌ها همه تا به من که می‌رسند/ شاد و خرم‌اند/ من، که سنگ گورشان باشم.»

در همین لحظات است که کتاب‌ کودک، برای من، همان  کاری را می‌کند که می‌دانم از هیچ‌کس و هیچ‌چیز دیگر ساخته نیست. کتاب‌های کودک اگرچه هنوز ته‌مانده‌ای از آن روح آموزشی نخستین‌شان را با خود دارند، اما  امروزه‌روز چیزی که می‌خواهند به کودکان بیاموزند با آن دوران فرق می‌کند. رمان‌های کودکانه همیشه برای من راوی امید بوده‌اند. هنوز هم همین‌طور است. حرف‌شان این است که: نگاه کن، شجاعت این‌شکلی است. بخشندگی این است. این کتاب‌ها با زبان جادوگران و شیرها و عنکبوت‌ها به ما می‌گویند دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم همین است؛ دنیا دنیای آدم‌هایی است که جوک می‌گویند و کار می‌کنند و همچنان تاب می‌آورند.

کتاب‌های کودکان به ما می‌گویند که دنیا درندشت است. می‌گویند امید همیشه می‌ارزد. می‌گویند شجاعت مهم است، شوخ‌طبعی مهم است، همدلی مهم است، عشق مهم است. چه می‌دانم! این چیزها ممکن است درست باشد یا غلط. من که امیدوارم درست باشند. و راستش با خودم فکر می‌کنم که شنیدن و گفتن این حرف‌ها هرچه زودتر برای ما ضرورت دارد.

 

منبع: 

Rundell. Katherine, “Why adults should read children's books”, BBC, , 12 July 2023

[ تصویر از : The Times & Sunday Times ]

مطالب مشابه