خانواده‌ی فرهنگی چشمه /چشمه‌خوان / مقاله

آغاز از میانه

۱۶ شهریور ۱۴۰۴
نویسنده:
دنیل کافین
مترجم:
تحریریه‌ی چشمه‌خوان
share
share
close
آغاز از میانه

از کجا آغاز کنیم؟ چگونه آغاز کنیم؟  همان‌طور که دلوز در تفاوت و تکرار  استدلال می‌کند فرض دکارت بر این است که بی‌هیچ پیش‌فرضی آغاز می‌کند. او با نسخه‌ی خاص خودش از‌ شک‌گرایی می‌گوید: «به همه‌چیز شک می‌کنم» تا ببینم به چه می‌رسم. و ما می‌دانیم که به چه می‌رسد: خودِ متفکر، کوگیتو: «من می‌اندیشم، پس هستم». اما دلوز نشان می‌دهد این ادعا به‌ هیچ‌وجه خالی از پیش‌فرض نیست؛ بلکه مجموعه‌ای از مفروضات پیچیده را در خود جای داده: انگار که همه‌ی ما پیشاپیش می‌دانیم «من» چیست، «اندیشیدن» چیست، و «وجود» چه معنایی دارد.
هیچ لوح سفیدی وجود ندارد. هیچ آغاز ناب و مطلقی در کار نیست. ما هرگز چیزی را از «هیچ» نمی‌آفرینیم؛ همیشه از «جایی» آغاز می‌کنیم. هیچ بیرونی از این گودِ متلاطم وجود ندارد، خلئی عاری از فرهنگ، تجربه‌ی شخصی، تاریخ، و حتی خود ما. ما همیشه به‌مثابه‌ی این موجود که هستیم، در «جایی» هستیم و «کاری» می‌کنیم، حالا «این» هرچه که می‌خواهد باشد. 
البته خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم همه‌ی این‌ها را مثل سگی که از حمام در می‌آید، از خودمان بتکانیم و کنار بگذاریم. یا با اسکراب و برس به جان‌ خود بیفتیم و آن‌قدر خودمان را بسابیم تا بالاخره از شر خودمان رها شویم. اما افسوس که از پسِ همه‌ی این سابیدن‌ها، وَکس کردن‌ها و چه و چه هنوز اینجاییم و همین‌ایم؛ حالا «اینجا» و «این» هرجا و هرچه که می‌خواهد باشد.
ما سخت شیفته‌ی داستان‌های منشأ و آغازیم. جهان چیزی بود و بعد بنگ! منفجر شد و بدل شد به چیزهایی که هرکدام به سویی روان‌اند. اما اگر همیشه این چیزها در تکاپو و حرکت بوده باشند، چه؟ چرا جهان قصه‌ی پیدایشی می‌خواهد که تنها شامل یک لحظه است؟ حتی تصورش هم عجیب‌غریب است! جهان آن‌قدر بزرگ و پیچیده است که فروکاستن‌اش به یک آغاز مطلق، به‌طرز مضحکی جنون‌آمیز به نظر می‌رسد. فوکو در جستار درخشانش در باب تاریخ می‌نویسد: «وقتی به جست‌وجوی منشأ چیزها می‌رویم، آن‌چه که می‌یابیم افتراقِ دیگر چیزهاست. انشعاب‌ها و واگرایی‌ها. هیچ نقطه‌ی واحدی وجود ندارد که خطی از «آنجا» به «اینجا» آغاز شده باشد. همواره، چیزهایی توأمان رخ می‌دهند و به هرسو متمایل و منحرف می‌شوند.»
این تصور که نه «آغازی» در کار بوده و  نه «پایانی» در کار است، ‌که زمان همیشه وجود داشته، البته که دیوانه‌کننده است. تصور زمان به‌مثابه‌ی خطی که از جایی آغاز شده باشد، خیلی جمع‌وجور‌تر از تصویرِ بی‌نهایت خط در هم تنیده‌ست که همواره در حال رخ دادن‌اند. به همین خاطر است که ما لحظه‌های آغاز را جعل می‌کنیم: انفجار بزرگ یا مثلاً لحظه‌ی شدت‌بار کودکی (لحظه‌ی بستنِ نطفه‌ی ما در هم‌آغوشی والدین‌مان). مدام می‌گوییم «من این‌گونه‌ام چون پدرم مرا ترک کرد» یا «مادرم کنترل‌گر بود» یا «برادرم را بیشتر دوست داشت» و… و… و… . این‌ها همه درست است. همه‌ی این رخدادها در شکل‌گیری ما و روندهایمان اثرگذارند و البته که برخی از آن‌ها موثرتر. اما همان‌طور که فوکو می‌گوید: وقتی به جست‌وجوی منشأ می‌رویم، چیزی دستمان را نمی‌گیرد جز  انشعاب‌ها و واگرایی‌ها. ما همه‌ی آن‌چیزهایی هستیم که بر ما گذشته و شیوه‌ای که‌ آن‌ها را پردازش کرده‌ایم. هیچ‌یک از ما را نمی‌توان به یک رخداد فروکاست. مضحک است.
تصویر بیکن در استودیو
دلوز در کتابش درباره‌ی فرانسیس بیکن می‌نویسد که نقاش هرگز با بوم سفید رودر‌رو نمی‌شود. کار هنرمند نه آفرینش چیزی از هیچ، بلکه آفریدن چیزی نو از انباشتِ آن‌‌چیزی است که بوده و هست. بوم هرچه‌قدر هم که سفید به چشم بیاید، باز چیزی نیست جز صحنه‌ی تراکمِ بی‌نهایت تصویر از تاریخ هنر، تلویزیون، سینما، تبلیغات، اخبار، و زندگی روزمره.
این نقاش است که با یک حالتِ بدنی خاص، با یک متابولیسم خاص، در این تراکمِ تصاویر گرفتار می‌شود و شروع می‌کند به شکستن، پخش کردن و  هجوِ آن‌ها. جکسون پولاک بوم را از سه‌پایه برداشت و انداخت کفِ زمین و با حرکاتی نمایشی روی آن پیچ‌وتاب خورد (می‌شد این کار را با یک لبخند هم کرد). فیلیپ گاستون، کوکلوس‌کلان را گذاشت کنار سنگ‌ها و کفش‌ها و لامپ‌های مسخره‌اش و از آن یک کارتون درآورد. مارسل دوشان آبریزگاه را برداشت و شیطنت‌آمیز در گالری گذاشت.و فرانسیس بیکن جارو  را کشید روی بوم و گوشت‌های آویزان را آفرید.
به همه‌ی این شیوه‌های آغاز نگاه کنید. چه چیزی تعیین می‌کند که از این‌یکی راه برویم و آن‌یکی نه؟ به شیوه‌ی خودتان در آغازِ هر چیز نگاه کنید: خواندن کتابی، گفت‌وگویی، نوشتنِ چیزی. چه نیرویی شما را به جلو می‌راند؟ چه تصویرهایی به ذهن‌تان خطور می‌کند؟ فکر می‌کنید دارید چه‌کار  می‌کنید؟ پاسختان هر چه که باشد، پاسخ‌های بیشتری هم هست که هرگز نخواهید دید، که هرگز بیان‌شان نمی‌توانید کرد (چنان‌که چشم هرگز خود را نمی‌بیند؛ خوشبختانه ما همیشه بیش از آن‌‌چیزی هستیم که فکر می‌کنیم.)
دلوز می‌گوید ما همیشه در میانه‌‌ایم. به همین خاطر هم کتاب‌هایش همیشه از میانه‌ی گفت‌وگو آغاز می‌شوند. او حتی سعی نمی‌کند گفت‌وگویش را طوری قاب‌ بگیرد که انگار می‌تواند بیرون از متن خود بایستد و ما را با آن تنها بگذارد. این همان کاری است که کتاب‌های درسی می‌کنند: آن‌ها می‌خواهند قطعی و مسلم باشند و  به ما بگویند: «این است آن‌چه که شناخته شده». اما دلوز از میانه راه می‌افتد، درست از دلِ آشوب و هیاهو؛ جایی که در غیبتِ قطعیت، همه‌چیز صرفاً ادعا و موضع ژستی بیش نیست. بنابراین او از هر جایی که هست آغاز می‌کند:
-فرانسیس بیکن: منطق احساس
یک ناحیه‌ی مدور اغلب جایی را مشخص می‌کند که شخص -یعنی فیگور- در آن نشسته، دراز کشیده، خم شده یا در وضعیتی دیگر قرار دارد.
اسپینوزا: فلسفه‌ی عملی  
نیچه به واسطه‌ی تجربه‌ی زیسته‌اش، دریافته بود که راز زندگی یک فیلسوف چیست.
تفاوت و تکرار  
تکرار، عمومیت نیست.
تا: لایب‌نیتس و باروک   
باروک نه به یک ذات، بلکه به یک کارکرد عملی، به یک خصلت اشاره دارد.

این شیوه‌ی آغاز، گاه سرگیجه‌آور است. وقت خواندنِ او، بارها بوده که شک کرده‌ام نکند چند صفحه‌ای را جا انداخته‌ام. اما نه: دلوز در میانه‌ها شکوفا می‌شود، در قلبِ ماجرا، در دلِ زندگیِ در  حال جریان، در بطن ایده‌ای که از پیش‌ترها در حال رخ دادن است. 
نیچه هرگز باور نداشت که اخلاق جایی بیرون از تاریخ، ایدئولوژی، میل یا اراده‌ی معطوف به قدرت وجود داشته باشد. به همین خاطر  او کانت را کنار می‌گذارد، همان‌طور که دستورالعمل‌های یهودی-مسیحی را هم. او تبارشناسی اخلاق را پیش می‌کشد و آن را به مجموعه‌ای خاص از شرایط تاریخی–وجودی گره می‌زند: ظهور رُسانتیمان (کین‌توزی). می‌پرسید که از کجا سر بر می‌آورد این کین‌توزی؟ خب، صرفاً رخ می‌دهد. از هم‌گراییِ بی‌نهایت نیرو و رویدادِ مختلف. ویلیام باروز فکر می‌کرد شاید جهشی باشد از جهانی بیگانه. نیچه اما بر این بود که باورهای ما از دل و روده‌‌مان بیرون می‌زند، از سرشت و رفتارمان، و از شیوه‌ای که تجربه را تاب می‌آوریم. و چه چیزی این‌ها را تعیین می‌کند؟ زاده‌شدن از این مردم، در این شرایط، به‌مثابه‌ی این بدن. و این موجودِ زاده‌شده همیشه چندپاره است. نیچه دوقلوی خودش بود، و چه‌بسا قُلِ سومِ خودش!
وقتی دریدا به جست‌وجوی منشأ یک متن می‌رود، سر از متن‌های دیگر در می‌آورد. ما همیشه کلمات «دیگری» را نقل قول می‌کنیم. او وقتی به جست‌وجوی منشأ هویت می‌رود، به «تکرار» می‌رسد. اما چه‌چیزی این تکرار را در این متن به پیش می‌راند و نه متنی دیگر؟ دریدا چیزی از آن نمی‌گوید. فقط می‌داند که هیچ منشأ واحدی در کار نیست؛ همه‌چیز بازی است.
هر آغازی همواره از پیش آغاز شده است. هر آغازی، خود کثرتی است گرفتار در گذرهای تاریخی، فیزیکی، فرهنگی و مفهومی که با سرعت و شدت مختلفی یکدیگر را قطع می‌کنند. 
تلاش برای خلاص شدن از همه‌ی این‌ها -این بدن، این تفکر، این زندگی- پوچ است (نیچه نامش را نیهیلیسم می‌گذاشت). اما این بدین معنا نیست که نمی‌توانیم دوباره متولد شویم. که نمی‌توانیم مسیر زندگی را به‌نحو چشم‌گیری عوض کنیم. اما این کاری نیست که با رسیدن به ریشه‌ی چیزها یا پاک‌کردن همه‌چیز شدنی باشد. نه با لوح سفید، نه با رجعت به آغاز. بلکه  تنها با اتصال‌های کوتاه، با مانور دادن و متمایل‌شدن به‌سوی این یا آن، ممکن می‌شود. با مهندسی از میانه.

 

منبع:

Coffeen. Daniel, “Beginning from the Middle (with reference to Deleuze)”, An Emphatic Umph, 10 March 2017

 

[ تصویر از : edward quinn ]

 

مطالب مشابه