اولین کتابی که در جلسات درمانی به یکی از مراجعانم پیشنهاد دادم، باشگاه دروغگوها نوشته مری کار بود. زن جوانی بود و داشت برایم تعریف میکرد که چقدر از پدر و مادرش شرمگین است، و چگونه توانسته گذشتهی خانوادگیاش را از دوستان و شرکای عاطفیاش پنهان کند؛ چون با خودش فکر میکند اگر حقیقتِ دوران کودکیاش را با کسی در میان بگذارد، هیچکس نیست که واقعاْ بفهمد به او چه گذشته.
برای اینکه مجابم کند، گفت: «چند نفر را میشناسی که مادرشان أسباببازیهای دوران کودکیشان را آتش زده باشد؟» من از صحنهای درست شبیه همین در باشگاه دروغگوها برایش گفتم. هفتهی بعد، اشکریزان با کتابی در دستش وارد مطب شد. یکی پیدا شده بود -مری کار- که او را میفهمید، چهبسا به نحوی که منِ درمانگر هرگز از پساش برنمیآمدم. اما این دیگر اهمیتی نداشت. همین که کتاب را به او پیشنهاد کرده بودم، پیوند ما را محکمتر کرده بود.خودِ این زندگینامه به او شهامت و کلمات لازم را داد تا به بقیه بگوید: «ببین، این همان چیزی است که برای من اتفاق افتاد.»
یادم میآید که در دوران تحصیلات تکمیلی، شنیدن واژهی «کتابدرمانی» (bibliotherapy) همیشه کیفورم میکرد؛ اصطلاحی ناظر به تاثیر روانشناختیِ گفتوگو دربارهی کتابها. من همیشه با کتابها به آرامش عاطفی میرسیدم؛ چقدر آرام میگرفتم وقتی که خودم را در وجود یک شخصیت خیالی یا در خاطرات غریبهای مییافتم و میفهمیدم که واقعاْ در رنج و پریشانیِ ویژهی خودم تنها نیستم. اما وقتی فهمیدم که نامی برایش وجود دارد -یک روشِ درمانی واقعی- حسابی سر کیف آمدم.
دقیقاْ نمیدانیم که اصطلاح «کتابدرمانی» اولین بار کِی وارد ادبیات روانشناسی شده، اما تردیدی نداریم که روانشناسان مبتکر آن نبودهاند. در هزارهی نخست پیش از میلاد، بر سردرِ کتابخانهی فرعون رامسس دوم عبارتی حک شده بود: «شفاخانهی روح». اما واژهی bibliotherapy را اولینبار کشیشی به نام ساموئل کراوثرز در سال 1916 ابداع کرد. با این همه، عجیب نیست که درمانگران، که اغلب هم اهل کتاباند، این روش را در کار خود به کار بگیرند.
خواندن نه تنها به مردم کمک میکند تا کمتر احساس تنهایی کنند، بلکه باعث میشودبیماران با تجربهها و فکرهای پیچیده و دشوارشان راحتتر در بستر یک کتاب روبرو شوند. مثلاً یک بیمار ممکن است بگوید: «تازه به قسمتی رسیدم که اولیویا میگوید مطمئن نیست دیگر شوهرش را دوست دارد» و همین راهی باشد برای مواجهه با احساسات متعارض خودش، خیلی پیش از آنکه آمادگی رویارویی مستقیم با آن را پیدا کند.
من هم بارها همین کار را با مراجعانم کردهام؛ از در دیگری با آنها وارد گفتوگو شدهام. مثلاً اگر کسی روابط عاطفی چالشبرانگیزی دارد اما به الگوهای رفتاری خودش واقف نیست یا از بیان مستقیم آن احساس شرم میکند، بهجای پیشنهاد کتابهای خودیاری که سرراست سراغ مشکل میروند، معمولاً با رمان یا خاطرهای شخصی آغاز میکنم.
ممکن است به بیماری که اختلال شخصیت مرزی دارد بگویم: «فکر میکنم با کشمکشهای این کارکتر داستانی احساس نزدیکی کنی» و بعد کتابهایی مثل «چیزهای تیز» از جیلیان فلین، «ملت پروزاک» نوشتهی الیزابت ورتزل، «دویدن با قیچی» اثر آگستن باروز -یا اگر سلیقهی ادبیاش پا بدهد-« آنا کارنینا» را به او معرفی کنم. وقتی بیمار خودش را در آینهی این کتابها پیدا میکند، آن وقت است ه به سراغ منابعی میروم که مستقیمتر به مسئله میپردازند؛ کتابهایی مثل «از تو متنفرم، تنهام نگذار»
به همین ترتیت، اگر مراجع جوانی مشکل مصرف الکل دارد و زیر بار این حقیقت نمیرود، ممکن است خیلی عادی و گذری حرف مموار جذابی را میان بکشم که همین تازگیها خواندهام و به این واسطه «خاموشی» اثر سارا هپولا یا «نقاهت» نوشته لسلی جیمیسون را به او معرفی کنم. برای یک خودشیفته، شاید یکی از رمانهای «ناتان زاکرمنِ» فیلیپ راث را پیشنهاد کنم؛ اما برای کسی که مادر یا پدری خودشیفته داشته، سرراست میروم سراغ «آیا هرگز به اندازهی کافی خوب خواهم بود؟» کتابی برای التیام و تسکین دخترانی با مادران خودشیفته.
برای هر مسئلهای کتابهای محبوب خودم را دارم: برای فقدان فرزند (آرامش اثر آن هود)، برای فقدان همسر (سال تفکر جادویی اثر جون دیدیون)، افسردگی (از کاه کوه ساختن نوشتهی الی بورش)، اعتیاد به مواد (همبازی تنیس از آبراهام ورگِز و پسر زیبا نوشتهی دیوید شف)، اضطرابهای دههی دوم زندگی (چیزهای کوچک و زیبا از شریل استرید)، تروما (انتخاب اثر ادیت ایوا اگر)، ازدواج (مسیر عشق از آلن دوباتن)، و برای هویت و سازگاری فرهنگی (مترجم دردها اثر جومپا لاهیری).
البته همیشه جواب نمیدهد؛ رمانی که برای من لبریز از بینشِ عشق و فقدان، پشیمانی و تابآوری، و بسیاری از وضعیتهای انسانی است، گاهی با یک «اوهوم» سرد و بیرمق از سوی بیمار مواجه میشود. در چنین مواقعی است که آموختهام واکنشم را کنترل کنم و از آن قضاوت درونی و ناگهانی فراتر بروم که میگوید: «منظورت چیه که از «مردی به نام اوه» یا «آلیو کیتریج» متاثر نشدی؟» دیگر دستم آمده که تطبیق درست یک کتاب با روحیهی هر فرد خودش نوعی هنر است؛ مثلاً هرگز تایاری جونز را به کسی که شخصیت مورد علاقهی تمام عمرش بریجت جونز بوده، پیشنهاد نمیکنم.
با این همه، گاهی پیشنهادهایم کاملاْ شکست میخورند. یکبار کتابی را توصیه کردم که شخصیت مادر آن، از نظر من، درست شبیه مادری بود که بیمار توصیفش کرده بود. اما بعد از خواندن کتاب آمد و گفت: «این که اصلاً شبیه مادرم نیست! یعنی هیچی از کودکی من متوجه نشدی؟» راستش، تصویر آن مادر در کتاب واقعاً پیچیده و عذابآور بود. همین شد که با خودم فکر کردم شاید پیشنهاد من بیش از آنکه التبامبخش باشد، آزارنده شده است. اما بیمار گفت مسئلهاش اصلاْ این نبوده؛ اتفاقاً مشکل او این بود که آن مادر خیلی مهربانانه و انسانی به تصویر کشیده شده. مثل بسیاری از رمانهای خوب، کتاب این اجازه را میداد تا ظرافت و لایههای انسانیاش دیده شود. اما بیمار هنوز آمادهی چنین بینشی نبود؛ او نمیتوانست و نمیخواست برای مادرش دلسوزی کند. من عجله کرده بودم و پیشنهاد زودهنگامی داده بودم. و همین باعث شد تا او آسیب و سوءتفاهم عمیقی در خود احساس کند، از جنس همانچیز که از جانب مادرش احساس میکرد.
من هم گاهی به کتابهایی که مراجعانم پیش میکشند واکنش خوبی نشان نمیدهم. مردانی که درمانشان میکنم، اغلب فقط از کتابهای غیرداستانی با موضوعاتی حرف میزنند که برای من کسلکننده است: مثل سیاست یا تجارت. یا از کتابهای سبک و بامزهای دربارهی پدر بودن که برایم دلبههمزن است. با این حال، آموختهام تا در همین کتابها هم چیزی پیدا کنم که برایم جذاب باشد؛ روزنهای برای فهم چیزی که واقعاً برایم اهمیت دارد. چیزی که این مردان با آن دست و پنجه نرم میکنند: موفقیت، ارزش شخصی، پدر بودن یا آسیبپذیری.
با این همه، یکبار هم استثنایی پیش آمد. بیماری داشتم (مردی مهربان و همدل) که گفت شب قبلش تا دیروقت بیدار مانده چون باید «بهترین کتابی را که در سالهای اخیر خوانده» تمام میکرده و به خواب میرفته. خودش هم نویسنده بود و همان شعر و رمانهایی را میخواند که من هم دوست داشتم؛ پس خیلی مشتاق منتظر شنیدن نام کتاب بودم. اما وقتی عنوانش را گفت، خیلی تلاش کردم که جلوی خودم را بگیرم و رو ترش نکنم.
کتابی که او از آن حرف میزد یک کتاب خشونتبار و زنستیز بود، و اگر قرار بود انعکاسی از زندگی درونی خودش باشد، اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتم. همانطور که داشتم به توضیحاتش دربارهی علت علاقهاش گوش میدادم، با خودم گفتم: آیا نباید گشودهخاطر و روشنفکر باشم؟ مگر نه اینکه خودم همیشه از بیمارانم میخواهم دیدگاههای متفاوت را در نظر بگیرند یا دستکم آنها را بشنوند، حتی اگر با آن موافق نیستند؟ شاید باورتان نشود، اما زد و همین گفتوگو دربارهی کتاب باعث شد تا ازدواج و کودکی او را بهتر درک کنم؛ چیزی که احتمالاً هرگز از هیچ مسیر دیگری به آن دست نمییافتم.
از آن طرف هم، گاهی خودم در ارجاعات ادبی بیمارانم زیادهروی میکنم. زنی بود که مدام از کتاب «جادوی تغییر زندگی با نظم و ترتیب» ماری کاندو حرف میزد و من ناخودآگاه پیش خودم فکر میکردم: «نکند دارد به میز شلوغ و شلختهی من کنایه میزند؟» یا مادری بود که میگفت تماشای پسرش در حال خواندن «فارنهایت 451» او را به یاد خوشیها و لذت دوران نوجوانی خودش با آن رمان انداخته. و من فوراً یاد پسر خودم افتادم که همسن پسر اوست و روی میز کنار تختش فقط مجموعهی «دفترچه خاطرات یک بچه چلمن» چیده شده. به خودم میگفتم: «وقتش نرسیده که کتابهای چالشبرانگیزتری برایش بخرم؟»
اینجاست که متوجه میشوم گفتوگو دربارهی کتابها فقط به شناخت بیمارانم ختم نمیشود؛ بلکه چیزهایی را هم دربارهی خود من برملا میکند. احساسی که کسی با نکتهبینی در یک کتاب عامهپسند و سطحی در من برمیانگیزد، خیلی بیشتر به وضعیت روانی و عاطفی خودم مربوط است تا روند درمان او. گاهی حتی با خودم فکر میکنم کتابهایی که پیشنهاد میدهم، آیا بیشتر به من مربوط نیستند تا خود بیمار؟ مثلاً آن روز وقتی «حال النور آلیفنت کاملاْ خوب است» را به بیماری پیشنهاد دادم که احساس تنهایی و ناشیگری اجتماعی میکرد، آیا او فهمید که من هم زمانی خودم را در تنهایی عمیق شخصیت اصلی آن کتاب پیدا کردهام؟
حرف زدن با بیمارانم دربارهی کتابها هرگز به آن سادگیها که تصور میکردم پیش نرفته. اگر یک سیگار گاهی فقط یک سیگار است و بس، اما یک کتاب به ندرت فقط یک کتاب است. و دست آخر، همین ویژگی است که کتاب را به چیزی ایدهآل برای اتاق درمان بدل میکند.
منبع:
“Gottlieb. Lori, “Your Therapist’s Prescription? The Right Book”, The NewYork Times, July 26, 2019