آدمی چهبسا باهوشترین حیوان روی این سیاره باشد، اما آیا ما خردمندترینِ آنها هم هست؟
در نهایت، خرد ربط چندانی به دانش ندارد. انسان تنها موجودی است که میتواند فضاپیما و واکسن بسازد، اما اینها هم از ما موجودی هوشمند میسازد، نه خردمند. وقتی میگوییم فلانی خردمند است، یعنی چیزهایی در باب چگونه زیستن میداند و به کار میگیرد. مثلاً من خودم خوب میدانم صبحها از خواب که بیدار میشوم چهقدر بدخلقم و با همسر و پسرم چهطور مثل یک عوضی رفتار میکنم. اما باز هم به این رفتارم ادامه میدهم. مسئله در فقدان دانش نیست، در بیخردی است. من نمیتوانم به مصلحت خودم عمل کنم.
کتاب تازهی جان گری، فیلسوف نامدار بریتانیایی، با عنوان «گربهصفتی: یک راهنمای فلسفی» پیشنهاد وسوسهکنندهای برایمان دارد: اگر بهدنبال الگوهای خرد میگردید، به گربهها نگاه کنید. به زعم گری، آدمها زیادی فکر میکنند. در واقع ما فلسفه را اختراع کردهایم تا خودمان را از شر اضطراب ذهن بیشفعالمان خلاص کنیم. گربهها اما ضرورتی برای آموختن فلسفه ندارند، چون نیازی به این فرارِ ذهنی ندارند. آنها از خردمندترین جانوران عالماند: خودجوش، بازیگوش و راضی به هرچه که زندگی پیش پایشان بگذارد. آنچنان در اکنون خودشان غرقاند که آینده و احتمالات آن ذرهای نمیتواند نگرانشان کند. آنها در این زمینه اگر بینظیر نباشند، لااقل کمنظیرند.
کتاب گری یک مطالعهی تجربی نیست. بهطرز آگاهانهای یک کتاب سبک است که حتی برخی از باورهای شخصی نویسندهاش را نیز نسبت به گربهها شامل شده. با این حال اما لحن شوخ و کنایهآمیز آن بسیار خواندنیاش کرده است.
اگر فرضِ کتاب گری را بپذیریم و فقط به نحوهی زیستنِ گربهها نگاه کنیم، بعید نیست بتوانیم چیزهایی بیاموزیم. با همین قصد به او تلفن زدم تا با هم گفتوگو کنیم. اینکه چرا دوستانِ گربهای ما اینقدر خردمندتر از ما بهنظر میرسند و چرا همهی حیوانات و خاصه گربهها -با وجود اینکه نمیتوانند به ما بیاموزند چگونه فکر کنیم- اما قادرند تا به ما درس زندگی بدهند.
شان ایلینگ: اگر گربهها میتوانستند حرف بزنند، فکر میکنید چه چیزی به ما میگفتند؟
جان گری: فکر کنم اول باید بپرسیم که اگر میتوانستند حرف بزنند، اصلاً آنقدر برایشان جالب بودیم که با ما حرف بزنند؟ من توی کتاب هم سعی کردهام از خودم بپرسم که اصلاً اگر گربهها توانایی ذهنیاش را داشتند اساساً فلسفهورزی میکردند یا خیر؟ اگر هم میکردند، مطمئنم انگیزهی آن سراپا متفاوت از انگیزههایی است که آدمی به خاطر آن رو به فلسفه آورده است.
شان ایلینگ:آدمی چرا به فلسفه رو آورده است؟
جان گری: فکر میکنم جستوجویی است برای آرام و قرار گرفتن. و اگر چنین باشد، باید پرسید که انسان چرا تا بدین اندازه به آرامش نیاز دارد؟ انسان ذاتاً مضطرب و بیقرار است. همین است که ما را از گربهها متفاوت میکند. آنها برعکس انسانها، بهصورت پیشفرض در حالت رضایت و آرامش و سکوناند. مگر اینکه در حال جفتگیری یا گرسنه باشند، یا تهدید مستقیمی را احساس کنند. بنابراین اگر هم میتوانستند فلسفهورزی کنند، چهبسا فقط برای سرگرمی خودشان بود، نه از سر یک نیاز عمیق به صلح و آرامش درونی. فلسفه سراپا چیزی انسانی است، چون از دل همین جستوجوی از سر اضطراب برای پاسخ دادن به پرسشها، برای خلاص شدن از شر اضطراب، و برای رهایی از طبیعت خودمان به وجود آمده. هرچند که ابداً دستیافتنی نیست. اگر همواره در جستوجوی آرامش باشی، چیزی که عایدت میشود یک زندگی سراسر آشوب است؛ چون زندگی چنین چیزی را وعده نمیدهد.
آنطور که گربهها زندگی را آسان میگیرند، درسهای بزرگی برای ما دارد. در زندگی روزمرهی آنها ریتم طبیعی و انعطافی هست که انسانها بهندرت آن را تجربه میکنند. ما بهوضوح با گربهها فرقهای زیادی داریم، اما بهگمانم چیزهایی دربارهی چگونه زیستن هست که میتوانیم از آنها بیاموزیم.
شان ایلینگ: من با یک گربه و یک سگ زندگی میکنم. بزرگترین تفاوتی که میان ایندو میبینم این است که سگ در مقایسه با گربه چقدر پرهیجان و پرانرژی است. اما گربه تا سرحد بیاعتنایی خونسرد است، در حالی که سگ همیشه به نوعی تحریک خارجی نیاز دارد. خب واضح است که سگها، خیلی بیشتر شبیه ما آدمها شدهاند اما گربهها هنوز همان گربه باقی ماندهاند.
جان گری: دقیقاً. گربهها ناانسان باقی ماندهاند. یکجورهایی مثل موجودات فضایی. آنها ذهن دارند و میتوانند ما را بشناسند، اما همچنان برای ما بیگانهاند. از چهارتا گربهای که داشتم، یکیشان در واکنشهایش به من و همسرم فوقالعاده ظرافت به خرج میداد. به هر یک از ما واکنش متفاوتی نشان میداد. اما گربهها هرگز به دنبال تأیید گرفتن از ما نیستند، آنطور که مثلاً سگها در پی آنند. گربهها دربند زندگی خودشاناند و به خاطر همین است که انگار هیچ اعتنایی به ما ندارند.
شان ایلینگ: فکر میکنید گربهها هم میتوانند مثل سگها آدمها را دوست داشته باشند؟
جان گری: گمان میکنم میتوانند عاشق انسانها شوند، اما برخلاف ما، میتوانند بدون اینکه به ما نیاز داشته باشند، دوستمان بدارند. عاشق شدن اما به این معنا که از همراهی ما لذت میبرند. حتی ممکن است از این کار کیف کنند و گاهی اوقات خودشان آغازکنندهی بازی و تفریح یا نوعی ارتباط باشند، اما در حقیقت نیازی به ما ندارند و خودمان هم این را میدانیم. آنها میتوانند دوستمان داشته باشند، بی که به ما محتاج باشند. این همان تناقض تقریباً غیرممکن برای انسانهاست.
شان ایلینگ: میخواهم به چیزی برگردم که آن را نبوغ گربهها میدانم، یعنی نفوذناپذیریشان در برابر کسالت. هر کجا و هر لحظه مشغول هر کاری که باشند، کامل و بینقص به نظر میرسند. چرا انسانها نمیتوانند اینجوری زندگی کنند؟ چرا نمیتوانیم حماقت موجود در اضطراب خودمان را ببینیم؟
جان گری: خب سوال اصلی همین است؛ مگر نه؟ انسانها وقتی توی رنج یا لذت نیستند، دیر یا زود حوصلهشان سر میرود. از طرفی همهی لذات ما – از رابطه جنسی تا نوشیدن و غذای خوب، هر چیز دیگر- رفته رفته کسلکننده میشوند. چرا اینگونه است؟ اما گربهها همینکه در معرض تهدید یا خطری نباشند، راضی و خاطرجمعاند. حس خود زندگی برایشان کافی است.
یکی از متفکرانی که در کتاب به او ارجاع میدهم، فیلسوف فرانسوی پاسکال است. او معتقد است بخش اعظمی از کارهای آدمی اساساً به بیراهه رفتن است. میگوید اگر آدمها را در یک اتاق دربسته رها کنید، جوری که هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشند، خیلی زود بیتاب و مضطرب میشوند. اصلاً برای فرار از همین شرایط «هیچکاری انجام ندادن» است که به سرشان میزند بروند قمار کنند یا جنگ به راه بیندازند. این یک واقعیت اساسی در مورد انسان است.
من چند نفر را میشناسم که واقعاً ثروتمندند؛ آدمهایی که تا چند نسل سرمایهدارند. خودشان هم این را میدانند. اما به کسالت به عنوان یک تهدید نگاه میکنند. یکیشان همین چندوقت پیش به من گفت تنها چیزی که میتواند به زندگی او هیجان بدهد قمار است. چون اینجوری ممکن است همهچیز را از دست بدهد و همین هیجان او را از رخوت زندگی بیدار میکند. اما این مشکل آنهاست که حسابی پولدارند و احساس نیاز نمیکنند.
شان ایلینگ: فکر میکنید ایراد کار از کجاست؟ آیا ما بیش از آن خودآگاهیم که بتوانیم شاد باشیم؟
جان گری: فکر میکنم این از شوک خودآگاهی و آگاهی به مرگ میآید. اگر تصویری از خودتان نداشته باشید، همانطور که مطمئنم گربهها ندارند، خودتان را به عنوان یک موجود فانی و محدود نمیبینید. ممکن است در مقطعی حسی هم از مرگ داشته باشید، اما برای شما مشکلی نمیتراشد. چون وقتی که مرگ برای گربهها اتفاق میافتد، به نظر میرسد کاملاً خودشان را برای آن آماده کردهاند. آنها قطعاً زندگیشان را با نگرانی دربارهی مرگ تلف نمیکنند.
شان ایلینگ: حیوانات دیگر از مرگ میترسند، اما نگرانی چیز کاملاً متفاوتی است. شما معمولاً از چیزی میترسید که درست روبهروی شماست. اما نگرانی حاصل نوعی تخیل است، نگرانیای که فقط با اندیشیدن به آینده رخ میدهد.
جان گری: بله. و فکر میکنم یک چیز منحصر به فرد و انسانی در مورد اضطراب ناشی از مرگ و فانی دانستن خودمان هم وجود دارد. جایی که نیاز پیوستهی ما به داستانگویی به میان میآید. شما اگر بنشینید و به مرگ خود فکر کنید، ناخودآگاه به سمت اختراع داستانهایی از زندگی پس از مرگ سوق داده میشوید. داستانهایی که با مرگ متوقف نمیشوند و حتی پس از آن نیز ادامه پیدا میکنند. این همان کاری است که دین انجام میدهد. همان کاری است که به اصطلاح «فرااومانیستها» امروز انجام میدهند. آنها همه این راهحلهای فناورانه را برای مرگ تصور میکنند و امیدوارند که ذهن ما پس از محو شدن بدنهایمان همچنان باقی بماند.
اما گربهها نیازی به این بازیها ندارند. آنها چنین مشکلی ندارند چون از اساس مفهوم مرگ را درک نمیکنند. البته که آنها هم میمیرند، اما از ایدهی مرگ نگرانی به خود راه نمیدهند. این نیاز به سرگرم کردن خود، چیزی عمیقاً انسانی است. برای همین در پایان کتاب، وقتی 10 حکمت گربهها را برای زندگی فهرست میکنم، به همه میگویم که اگر نمیتوانید به اندازهی گربهها آزاد زندگی کنید -و حقیقتاً اغلب ما نمیتوانیم- پس بیخیال این توصیهها شوید و به دنیای سرگرمیهای انسانی برگردید و خوش باشید. سیاست پیشه کنید. عاشق شوید. قمار کنید. همهی آن کارهایی را بکنید که انسانها انجام میدهند و از آنها پشیمان نشوید.
و چهبسا که اگر یک گربه هم میتوانست تفلسف کند، باز همین را میگفت: «برای عاقل بودن زور نزن، چون به جایی نمیرسد.» زندگی را همانطور که پیش میآید بپذیر و از احساسات آن مثل گربهها لذت ببر. و اگر این برایت خیلی سخت است، همیشه میتوانی خودت را در دنیای انسانیِ توهم و حواسپرتی غرق کنی.
شان ایلینگ: در دفاع از انسانها، بگذار اعتراف کنم که اگرچه ما دستوپا چلفتی و مضطرب و خودخواهیم، اما ظرفیت عشق متعالی و هنر و معنویت داریم. هیچ یک از اینها برای گربهها در دسترس نیست. بنابراین شاید مزایای تفکر از هزینههای آن بیشتر باشد؟
جان گری: همینطور است. من فکر میکنم که انسان بودن با همهی مشکلاتش به اینچیزها میارزد. اما علاوه بر این فکر میکنم که باید در دنیای طبیعت خوب جستوجو کنیم و نحوهی زندگی موجودات دیگر را مطالعه کنیم. شاید درسهایی برای زندگی ما داشته باشند. به هر حال، راههای خیلی زیادی برای زندگی کردن، برای انسان بودن وجود دارد. گربهها، مثل سایر حیوانات، از هر نظر خردمندند و به نظرم میارزد که در مورد آنها تأمل کنیم. و از این گذر، این ایدهی غربی را که زندگی خوب زندگی فکری است، پس برانیم. این بینش تنگ و محقری از زندگی خوب است، و من میتوانم به خوبی از چشمهای یک گربه این حقیقت را ببینم.
شان ایلینگ: اگر میخواستی بهترین فلسفهی گربهها را در یک فرمان خلاصه کنی، آن فرمان چه بود؟
جان گری: برای حس زندگی زندگی کن، نه برای داستانی که دربارهی زندگیات سر هم میکنی. اما هیچوقت هیچچیز، از جمله همین فرمان را زیادی جدی نگیر. این بزرگترین درس دوستان گربهای ماست. هیچ حیوانی به اندازهی گربهها خودجوش و بازیگوش نیست. به همین دلیل است که اگر هم میتوانستند فلسفهورزی کنند، جز برای سرگرمی نبود.
منبع:
Grey. John, illing. Sean, “The wisdom of cats”, Vox, Mar 6, 2021