خانواده‌ی فرهنگی چشمه /چشمه‌خوان / مقاله

عرق ریختن همیشه نشانه‌ی استعداد نیست

جستاری از اریک امانوئل اشمیت درباره‌ی گل‌های معرفت
۲۵ آبان ۱۴۰۴
نویسنده:
اریک امانوئل اشمیت
مترجم:
تحریریه‌ی چشمه‌خوان
share
share
close
عرق ریختن همیشه نشانه‌ی استعداد نیست


متن‌هایی هم هست که چنان به تار و پود آدمی تنیده شده که اهمیت آن‌ها دیگر به چشم نمی‌آید. نوشتن‌ این‌‌جور متن‌ها چیزی مثل نفس کشیدن است؛ انگار توی یک بازدم بنویسی‌شان. گل‌های معرفت برای من چنین چیزی است. فقط توی چند روز نوشتمش، آن‌هم محض خاطرِ یک دوست، همان‌طور  که روی گوشه‌ی از میز لم داده بودم. بی‌هیچ زور و زحمتی آمد و خودش خودش را نوشت. توی خواب‌هام هم نمی‌دیدم که این‌قدر صدا کند و عالم‌گیر شود، چه برسد به این‌که روزی بیاید که در دنیا به عنوان «نویسنده‌ی گل‌های معرفت» شناخته شوم.
برونو آبراهام-کرمر، دوستِ بازیگرم، چند روزی را در ایرلند مهمانم بود. از سفر ترکیه باز می‌گشت. با پای پیاده چشم‌اندازهای خشک آناتولی را گز کرده بود و به خانقاه‌های صوفیان سرک کشیده بود و با درویش‌ها در سماع‌شان حسابی دست افشانده بود. و بعد آکنده از شعر و معنویت اسلامی آمده بود پیش من. نشسته بودیم از مولانا می‌گفتیم، این فرزانه و نویسنده‌ی شگفت‌انگیز؛ از تواضعی که همواره سفارش می‌کرد، و از این‌که چگونه رقص می‌تواند خودش بدل به نوعی عبادت شود. همان میانه‌ها بود که خیالم مثل قالیچه‌ی پرنده به سوی شرق بال گشود.
حکمت چیزی است که اغلب از خاکِ کودکی جوانه می‌زند، پس عجیب نبود بی‌اختیار یاد پدربزرگ‌هامان افتادیم؛ مردانی که کم‌کم داشتیم می‌فهمیدیم چه‌قدر روی ما اثر گذاشته‌اند، بی‌گمان همان‌قدر که ما عاشق آن‌ها بودیم. در پسِ تصاویر آرام و خندان اجدادمان بود که مسیو ابراهیم ذره‌ذره‌ جان گرفت و زنده شد. بعد برونو  از تاریخچه‌ی خاندانش گفت و من هم داستان خانواده‌ی خودمان را برایش تعریف کردم...
وقتی راه افتاد برود، بهش قول دادم چیزی بنویسم که خاطرات نوجوانی‌مان را با عشق‌مان به اسلامی که او در سفرش چشیده، یک‌جا درهم بیامیزد. هنوز هواپیما از زمین بلند نشده بود که کلمه‌ها هجوم آوردند. مومو بی‌که صداش بزنم، شروع کرد به حرف زدن؛ و من فقط می‌‌نوشتم. یک هفته بعد بود که شماره‌ی برونو را گرفتم.
-    متنی که قولش رو داده بودم دستمه.
-    ئه، شروع کرد‌ی پس؟
-    نه، تمومش کردم. کجایی الآن؟
-    پاریس، وسط خیابون.
-    می‌خوام بخونمش برات. جایی هست بگیری بشینی؟
-    نه... ولی بذار رو همین جدول خیابون می‌شینم... پاهامو کرده‌م تو جوب... خب، بخون.

و من یک‌بند ماجراهای مومو و مسیو ابراهیم را خواندم. گاهی می‌زد زیر خنده و به من دلگرمی می‌داد. بعضی وقت‌ها هم صداش در نمی‌آمد...

-    پشت خطی هنوز؟ داری صدام رو؟
-    آره، اشکم دراومد...
در پایان مکالمه، آخرین حرفی که به او زدم این بود که اگر می‌خواهد این روایت را روی صحنه ببرد، کافی است به خودم بگوید. پس از آن، به‌سرعت درگیر چیزهای دیگری شدم و سراغ اثر دیگری رفتم. ماجرا برای من تمام‌شده بود. «مسیو ابراهیم» چیزی بود که از دل برآمده بود و به دل هم نشسته بود. چیزی بود در یک دنیای خصوصی که خیال نداشتم تا آن را به صحنه ببرم یا با عموم آدم‌ها در میان بگذارم. اما نگذاشتند که از زیر بارش شانه خالی کنم! 
دوستان و خانواده و ناشر، همه حسابی از کتاب خوششان آمده بود. من اما نه تنها خوشحال نبودم که حتی برعکس، این‌ همه ستایش هیچ‌جوره توی کتم نمی‌رفت. به‌نظرم زیاده‌روی بود: نوشته‌ای که زحمتی از من نبرده بود این‌همه شور و هیجان راه انداخته بود، حال این‌که آثار دیگرم با ساعت‌ها خون دل خوردن چنین توجهی را جلب نمی‌کرد. مثل خیلی‌ از آدم‌ها، من هم همان چیزهایی را بیشتر دوست دارم که بیشتر برایشان زحمت کشیده‌ام؛ همان‌چیزهایی که باعث می‌شوند حس بهتری به خودم داشته باشم.
اما اشتباه فکر می‌کردم. عرق ریختن همیشه نشانه‌ی استعداد نیست. آن‌چه طبیعی به دست می‌آید، گاهی خیلی بهتر از جان کندن و کار طاقت‌فرساست؛ هنرمند باید بپذیرد که بعضی چیزها آسان به دست می‌آید. این همان درسی است که از تجربه‌ی مسیو ابراهیم برایم مانده.
حالا می‌پرسید که مومو و مسیو ابراهیم کی هستند؟
دو تا آدم که توی این دنیا نادیده گرفته شده‌اند. مومو تنها فرزند خانواده است؛ مادری ندارد. تنها یک پدر دارد که به او نیز سخت بتوان پدر گفت، پدری غرق در افسردگی که نه می‌تواند از پسرش مراقبت کند، نه او را تربیت ‌کند، و نه بینشی از زندگی و قوانینش به او یاد بدهد. درباره‌ی مسیو ابراهیم اما، تنها خواسته‌ی مردم این است که پول خُرد را درست حساب کند و بهشان برگرداند. ولی وقتی این مرد و پسر به هم بَر می‌خورند، زندگی‌شان زیر و رو می‌‌شود. دیدارشان یک تجربه‌ی غنی و شگفت‌انگیز می‌آفریند. خیلی‌ها دست گذاشته‌اند روی این‌که کودکِ داستان مسلمان است و بقال قصه یک یهودی. حق هم دارند. انتخابی بود از سر عمد. می‌خواستم چیزی را نشان بدهم و  از این طریق کمی هم مخاطب را به چالش بکشم.
چیزی که می‌خواستم نشان بدهم این بود که در خیلی از نقاط جهان (از پایتخت‌های اروپا گرفته تا بنادر، شهرهای آمریکا و روستاهای شمال آفریقا) مردم با مذاهب و پیشینه‌های متفاوتی در کنار هم در خوش و خرم زندگی می‌کنند. در پاریس، در خیابان بلو، همان خیابانی که داستان در آن می‌گذرد، خیابانی که خود من هم روزگاری در آن زندگی می‌کردم و اصلاً هم آبی نیست، بیشتر آدم‌ها یهودی بودند، با چندتایی مسیحی و مسلمان. و نه تنها خیابان، که لحظات روزمره، شادی‌ها، دل‌خوری‌ها و معاشرت روزمره‌شان را با هم یک‌کاسه می‌کردند. میان این مردم که هریک از آن‌ها از یک گوشه‌‌ی دنیا آمده بود، حالا چه از نظر جغرافیایی یا روحی، دوستی‌ و تفاهم به‌راه بود. توی این محله‌ی ساده و صمیمی کمی پایین‌تر از مون‌مارتر، حس می‌کردم در جایی غنی و پررونق زندگی می‌کنم؛ جایی که فرهنگ‌ها به هم برمی‌خورند، به یکدیگر علاقه نشان می‌دهند و درباره‌ی تفاوت‌هایشان با هم شوخی می‌کنند؛ مثل آن پزشک پیر یهودی که به بقال مسلمان گفت تنها در سوئد ماه رمضان را جشن خواهد گرفت، چون ساعت سه بعدازظهر هوا تاریک می‌شود.
بدبختانه خبرهایی که از رسانه‌ها به ما مخابره می‌شود تنها روی بد دنیا را به ما نشان می‌دهد، نه آن چیزهای کوچکی را که در گوشه‌وکنار در حال شکوفا شدن است. همین نگاه یک‌طرفه است که رابطه‌ی یهودی و عرب را به درگیری اسرائیل و فلسطین فرو می‌کاهد و امکان‌های هم‌زیستی و تفاهم را نادیده می‌گیرد؛ انگار که جهان را تنها می‌توان از دریچه‌ی خصومت نگریست. ابداً نمی‌خواهم اندوه چنین فاجعه‌ای را کوچک بشمارم، اما از طرفی هم نباید صدای جهان را با فریاد بخشی از آن یا با هیاهوی معرکه‌ی رسانه و سیاست اشتباه گرفت. برایم خیلی ضرورت داشت تا داستانی از برادری بنویسم؛ با پیامی از شادی و همدلی. یکی از لحظات غرورآفرین زندگی‌ام آن‌جا بود که فهمیدم در اسرائیل، عرب‌ها، مسیحی‌ها و یهودی‌های طرفدار صلح، «گل‌های معرفت» را به‌صورت مشترک روی صحنه می‌برند تا آرزوها و امیدشان را با همدیگر یک‌کاسه کنند؛ یک شب به زبان عبری و شبِ بعد به زبان عربی.
جسارت ماجرا در این بود در زمانه‌ای که اعمال دهشتناک تروریستی، چهره‌ی اسلام را مخدوش کرده بود، تصویری مثبت از اسلام به دست بدهم. اگر امروز «اسلامیسم» چون لکه‌ای بر چهره‌ی اسلام سنگینی می‌کند و مثل ویروسی در جهان پخش شده، باید بی‌درنگ مرزی روشن و آشکار میان اسلام و اسلامیسم کشید، ترس مبهم و بی‌منطق‌ از اسلام را به کناری گذاشت و اجازه نداد تا دینی با حکمتی کهن و دیرینه، که الهام‌بخش میلیون‌ها زن و مرد بوده، با چهر‌ه‌ی اخم‌آلود و مرگ‌بار چند افراطی یکی انگاشته شود. 
داستان‌ها همواره در حیات ذهنی ما نقش خودشان را بازی می‌کنند، حتی اگر داستان‌هایی باشند کوتاه درباره‌ی شخصیت‌هایی کوچک. میان مسیو ابراهیم و مومو عشقی برپاست که هراس و واهمه‌ی ما را از «دیگری» و «تفاوت» از میان برمی‌دارد؛ چرا که این عشق در وجود آدم‌هایی سر بر کرده است  درست مثل خودمان، با عواطفی درست مثل عواطف ما. مسیو ابراهیم چیزهایی اساسی به مومو یاد می‌دهد: لبخند زدن، حرف زدن، وول نخوردن، و نگاه کردن به زنان با نگاهی از سر محبت، نه فقط هوس. او دنیایی آرام‌تر و عمیق‌تر به روی مومو می‌گشاید، حتی به او یاد می‌دهد که چگونه رو به مرگ پذیرا باشد. همه‌ی این‌ها چیزهایی است که مسیو ابراهیم از قرآنش آموخته. شاید بتوان در جاهای دیگری هم این چیزها را آموخت، اما او همه‌ی این‌ها را از قرآنش یاد گرفته. برای همین است که همیشه می‌گوید: «من می‌دانم توی قرآنم چه هست.»
وقتی مومو قرآنِ رنگ‌ورورفته‌ی مسیو ابراهیم را در دست می‌گیرد، از راز درونش باخبر می‌شود: گل‌های خشک. قرآنِ او برایش فقط یک کتاب مقدس نیست؛ همه‌ی آن چیزهایی است که لابه‌لای آن گذاشته؛ زندگی‌اش، شیوه‌ی خواندنش، و تفسیر آن. معنویت، تکرار طوطی‌وار جملات نیست، بلکه به‌چنگ آوردن معنا و مفهوم، تأویل‌ها و پی‌آمدهای هر کلمه است. معنویتِ حقیقی تنها زمانی معنا دارد که آزادی و اطاعت در هر دو کفه به توازن رسیده باشد. 
و این همان رازی است که همیشه درباره‌ی آن از من می‌پرسند؛ راز عنوان مسیو ابراهیم و گل‌های قرآن.
 

مطالب مشابه