پنج هزار سال نخست

«دیوار» ناشر توسعه‌ی فردی و کسب‌وکار در خانواده‌ی فرهنگی چشمه است. ناشری که به رشد و بالندگی در زندگی شخصی و شغلی مخاطبانش فکر می‌کند. دیوار با مسئله‌های ملموس زندگی شخصی و کاری روبرو می‌شود، آن‌ها را تحلیل می‌کند و راه حل‌هایی پیشنهاد می‌دهد تا پتانسیل رشد و موفقیت را در ما به تحقق و شکوفایی برساند. رویکرد اصلی دیوار، انتشار آثار تألیفی به زبان فارسی است؛ آثاری منتخب با محتوایی بومی که به زندگی و تجربه‌های ما نزدیک‌ است. دیوار با تیمی از نویسندگان، مترجمان، ویراستاران و متخصصان حرفه‌ای در انتخاب و انتشار آثار می‌کوشد تا به‌روز و دقیق عمل ‌کند، زیرا اعتبار محتوایی از مهم‌ترین ارزش‌های اوست. علاقه‌مندان به حوزه‌ی کسب‌وکار و توسعه فردی، صاحبان کسب‌وکار، مربیان و متخصصان مخاطبان اصلی دیوار هستند.

تجویز تراپیست: کتاب‌درمانی!
مقاله
تجویز تراپیست: کتاب‌درمانی!
اولین کتابی که در جلسات درمانی به یکی از مراجعانم پیشنهاد دادم، باشگاه دروغ‌گوها نوشته مری کار بود. زن جوانی بود و داشت برایم تعریف می‌کرد که چقدر از پدر و مادرش شرمگین است، و چگونه توانسته گذشته‌ی خانوادگی‌اش را از دوستان و شرکای عاطفی‌اش پنهان کند؛ چون با خودش فکر می‌کند اگر حقیقتِ دوران کودکی‌اش را با کسی در میان بگذارد، هیچ‌کس نیست که واقعاْ بفهمد به او چه گذشته.  برای اینکه مجابم کند، گفت: «چند نفر را می‌شناسی که مادرشان أسباب‌بازی‌های دوران کودکی‌شان را آتش زده باشد؟» من از صحنه‌ای درست شبیه همین در باشگاه دروغ‌گوها برایش گفتم. هفته‌ی بعد، اشک‌ریزان با کتابی در دستش وارد مطب شد. یکی پیدا شده بود -مری کار- که او را می‌فهمید، چه‌بسا به نحوی که منِ درمانگر هرگز از پس‌اش برنمی‌آمدم. اما این دیگر اهمیتی نداشت. همین که کتاب را به او پیشنهاد کرده بودم، پیوند ما را محکم‌تر کرده بود.خودِ این زندگینامه به او شهامت و کلمات لازم را داد تا به بقیه بگوید: «ببین، این همان چیزی است که برای من اتفاق افتاد.» یادم می‌آید که در دوران تحصیلات تکمیلی، شنیدن واژه‌ی «کتاب‌درمانی» (bibliotherapy) همیشه کیفورم می‌کرد؛ اصطلاحی ناظر به تاثیر روان‌شناختیِ گفت‌وگو درباره‌ی کتاب‌ها. من همیشه با کتاب‌ها به آرامش عاطفی می‌رسیدم؛ چقدر آرام می‌گرفتم وقتی که خودم را در وجود یک شخصیت خیالی یا در خاطرات غریبه‌ای می‌یافتم و می‌فهمیدم که واقعاْ در رنج و پریشانیِ ویژه‌ی خودم تنها نیستم. اما وقتی فهمیدم که نامی برایش وجود دارد -یک روشِ درمانی واقعی- حسابی سر کیف آمدم. دقیقاْ نمی‌دانیم که اصطلاح «کتاب‌درمانی» اولین بار کِی وارد ادبیات روان‌شناسی شده، اما تردیدی نداریم که روان‌شناسان مبتکر آن نبوده‌اند. در هزاره‌ی نخست پیش از میلاد، بر سردرِ کتابخانه‌ی فرعون رامسس دوم عبارتی حک شده بود: «شفاخانه‌ی روح». اما واژه‌ی bibliotherapy را اولین‌بار کشیشی به نام ساموئل کراوثرز در سال 1916 ابداع کرد. با این همه، عجیب نیست که درمانگران، که اغلب هم اهل کتاب‌اند، این روش را در کار خود به کار بگیرند. خواندن نه تنها به مردم کمک می‌کند تا  کمتر احساس تنهایی کنند، بلکه باعث می‌شودبیماران با تجربه‌ها و فکرهای پیچیده و دشوارشان راحت‌تر در بستر یک کتاب روبرو شوند. مثلاً یک بیمار ممکن است بگوید: «تازه به قسمتی رسیدم که اولیویا می‌گوید مطمئن نیست دیگر شوهرش را دوست دارد» و همین راهی باشد برای مواجهه با احساسات متعارض خودش، خیلی پیش از آن‌که آمادگی رویارویی مستقیم با آن را پیدا کند. من هم بارها همین کار را با مراجعانم کرده‌ام؛ از در دیگری با آن‌ها وارد گفت‌وگو شده‌ام. مثلاً اگر کسی روابط عاطفی چالش‌برانگیزی دارد اما به الگوهای رفتاری خودش واقف نیست یا از بیان مستقیم آن احساس شرم می‌کند، به‌جای پیشنهاد کتاب‌های خودیاری که سرراست سراغ مشکل می‌روند، معمولاً با رمان یا خاطره‌ای شخصی آغاز می‌کنم.  ممکن است به بیماری که اختلال شخصیت مرزی دارد بگویم: «فکر می‌کنم با کشمکش‌های این کارکتر داستانی احساس نزدیکی کنی» و بعد کتاب‌هایی مثل «چیزهای تیز» از جیلیان فلین، «ملت پروزاک» نوشته‌ی الیزابت ورتزل، «دویدن با قیچی» اثر آگستن باروز -یا اگر سلیقه‌ی ادبی‌اش پا بدهد-« آنا کارنینا» را به او معرفی کنم. وقتی بیمار خودش را در آینه‌ی این کتاب‌ها پیدا می‌کند، آن وقت است ه به سراغ منابعی می‌روم که مستقیم‌تر به مسئله می‌پردازند؛ کتاب‌هایی مثل «از تو متنفرم، تنهام نگذار» به همین ترتیت، اگر مراجع جوانی مشکل مصرف الکل دارد و زیر بار این حقیقت نمی‌رود، ممکن است خیلی عادی و گذری حرف مموار جذابی را میان بکشم که همین تازگی‌ها خوانده‌ام و به این واسطه «خاموشی» اثر سارا هپولا یا «نقاهت» نوشته لسلی جیمیسون را به او معرفی کنم. برای یک خودشیفته، شاید یکی از رمان‌های «ناتان زاکرمنِ» فیلیپ راث را پیشنهاد کنم؛ اما برای کسی که مادر یا پدری خودشیفته داشته، سرراست می‌روم سراغ «آیا هرگز به اندازه‌ی کافی خوب خواهم بود؟» کتابی برای التیام و تسکین دخترانی با مادران خودشیفته. برای هر مسئله‌ای کتاب‌های محبوب خودم را دارم: برای فقدان فرزند (آرامش اثر آن هود)، برای فقدان همسر (سال تفکر جادویی اثر جون دیدیون)، افسردگی (از کاه کوه ساختن نوشته‌ی الی بورش)، اعتیاد به مواد (هم‌بازی تنیس از آبراهام ورگِز و پسر زیبا نوشته‌ی دیوید شف)، اضطراب‌های دهه‌ی دوم زندگی (چیزهای کوچک و زیبا از شریل استرید)، تروما (انتخاب اثر ادیت ایوا اگر)، ازدواج (مسیر عشق از آلن دوباتن)، و برای هویت و سازگاری فرهنگی (مترجم درد‌ها اثر جومپا لاهیری). البته همیشه جواب نمی‌دهد؛ رمانی که برای من لبریز از بینشِ عشق و فقدان، پشیمانی و تاب‌آوری، و بسیاری از وضعیت‌های انسانی است، گاهی با یک «اوهوم» سرد و بی‌رمق از سوی بیمار مواجه می‌شود. در چنین مواقعی است که آموخته‌ام واکنشم را کنترل کنم و از آن قضاوت درونی و ناگهانی فراتر بروم که می‌گوید: «منظورت چیه که از «مردی به نام اوه» یا «آلیو کیتریج» متاثر نشدی؟» دیگر دستم آمده که تطبیق درست یک کتاب با روحیه‌ی هر فرد خودش نوعی هنر است؛ مثلاً هرگز تایاری جونز را به کسی که شخصیت مورد علاقه‌ی تمام عمرش بریجت جونز بوده، پیشنهاد نمی‌کنم. با این همه، گاهی پیشنهادهایم  کاملاْ شکست می‌خورند. یک‌بار کتابی را توصیه کردم که شخصیت مادر آن، از نظر من، درست شبیه مادری بود که بیمار توصیفش کرده بود. اما بعد از خواندن کتاب آمد و گفت: «این که اصلاً شبیه مادرم نیست! یعنی هیچی از کودکی من  متوجه نشدی؟» راستش، تصویر آن مادر در کتاب واقعاً پیچیده و عذاب‌آور بود. همین شد که با خودم فکر کردم شاید پیشنهاد من بیش از آن‌که التبام‌بخش باشد، آزارنده شده است. اما بیمار گفت مسئله‌اش اصلاْ این نبوده؛ اتفاقاً مشکل او این بود که آن مادر خیلی مهربانانه و انسانی به تصویر کشیده شده. مثل بسیاری از رمان‌های خوب، کتاب این اجازه را می‌داد تا ظرافت و لایه‌های انسانی‌اش دیده شود. اما بیمار هنوز آماده‌ی چنین بینشی نبود؛ او نمی‌توانست و نمی‌خواست برای مادرش دلسوزی کند. من عجله کرده بودم و پیشنهاد زودهنگامی داده بودم. و همین باعث شد تا او آسیب و سوء‌تفاهم عمیقی در خود احساس کند، از جنس همان‌چیز  که از جانب مادرش احساس می‌کرد.  من هم گاهی به کتاب‌هایی که مراجعانم پیش می‌کشند واکنش خوبی نشان نمی‌دهم. مردانی که درمان‌شان می‌کنم، اغلب فقط از کتاب‌های غیرداستانی با موضوعاتی حرف می‌زنند که برای من کسل‌کننده‌ است: مثل سیاست یا تجارت. یا از کتاب‌های سبک و بامزه‌ای درباره‌ی پدر بودن که برایم دل‌به‌هم‌زن است. با این حال، آموخته‌ام تا در همین کتاب‌ها هم چیزی پیدا کنم که برایم جذاب باشد؛ روزنه‌ای برای فهم چیزی که واقعاً برایم اهمیت دارد. چیزی که این مردان با آن دست و پنجه نرم می‌کنند: موفقیت، ارزش شخصی، پدر بودن یا آسیب‌پذیری. با این همه، یک‌بار هم استثنایی پیش آمد. بیماری داشتم (مردی مهربان و همدل) که گفت شب قبلش تا دیروقت بیدار مانده چون باید «بهترین کتابی را که در سال‌های اخیر خوانده» تمام می‌کرده و به خواب می‌رفته. خودش هم نویسنده بود و همان شعر و رمان‌هایی را می‌خواند که من هم دوست داشتم؛ پس خیلی مشتاق منتظر شنیدن نام کتاب بودم. اما وقتی عنوانش را گفت، خیلی تلاش کردم که جلوی خودم را بگیرم و رو ترش نکنم. کتابی که او از آن حرف می‌زد یک کتاب خشونت‌بار و زن‌ستیز بود، و اگر قرار بود انعکاسی از زندگی درونی خودش باشد، اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتم. همان‌طور ‌که داشتم به توضیحاتش درباره‌ی علت علاقه‌اش گوش می‌دادم، با خودم گفتم: آیا نباید گشوده‌خاطر و روشن‌فکر باشم؟ مگر نه اینکه خودم همیشه از بیمارانم می‌خواهم دیدگاه‌های متفاوت را در نظر بگیرند یا دست‌کم آن‌ها را بشنوند، حتی اگر با آن موافق نیستند؟ شاید باورتان نشود، اما زد و همین گفت‌وگو درباره‌ی کتاب باعث شد تا ازدواج و کودکی او را بهتر درک کنم؛ چیزی که احتمالاً هرگز  از هیچ مسیر دیگری به آن دست نمی‌یافتم. از آن طرف هم، گاهی خودم در ارجاعات ادبی بیمارانم زیاده‌روی می‌کنم. زنی بود که مدام از کتاب «جادوی تغییر زندگی با نظم و ترتیب» ماری کاندو حرف می‌زد و من ناخودآگاه پیش خودم فکر می‌کردم: «نکند دارد به میز شلوغ‌ و شلخته‌ی من کنایه می‌زند؟» یا مادری بود که می‌گفت تماشای پسرش در حال خواندن «فارنهایت 451» او را به یاد خوشی‌‌ها و لذت دوران نوجوانی خودش با آن رمان انداخته. و من فوراً یاد پسر خودم افتادم که هم‌سن پسر اوست و روی میز کنار تختش فقط مجموعه‌ی «دفترچه خاطرات یک بچه چلمن» چیده شده. به خودم می‌گفتم: «وقتش نرسیده که کتاب‌های چالش‌برانگیزتری برایش بخرم؟» این‌جاست که متوجه می‌شوم گفت‌وگو درباره‌ی کتاب‌ها فقط به شناخت بیمارانم ختم نمی‌شود؛ بلکه چیزهایی را هم درباره‌ی خود من برملا می‌کند. احساسی که  کسی با نکته‌بینی در یک کتاب عامه‌پسند و سطحی در من برمی‌انگیزد، خیلی بیشتر به وضعیت روانی و عاطفی خودم مربوط است تا روند درمان او. گاهی حتی با خودم فکر می‌کنم کتاب‌هایی که پیشنهاد می‌دهم، آیا بیشتر به من مربوط نیستند تا خود بیمار؟ مثلاً آن روز وقتی «حال النور آلیفنت کاملاْ خوب است»  را به بیماری پیشنهاد دادم که احساس تنهایی و  ناشیگری اجتماعی می‌کرد، آیا او فهمید  که من هم زمانی خودم را در تنهایی عمیق شخصیت اصلی آن کتاب پیدا کرده‌ام؟ حرف زدن با بیمارانم درباره‌ی کتاب‌ها هرگز  به آن سادگی‌ها که تصور می‌کردم پیش نرفته. اگر یک سیگار  گاهی فقط یک سیگار است و بس، اما یک کتاب به ندرت فقط یک کتاب است. و دست آخر، همین ویژگی است که کتاب را به چیزی ایده‌آل برای اتاق درمان بدل می‌کند.   منبع: “Gottlieb. Lori, “Your Therapist’s Prescription? The Right Book”, The NewYork Times, July 26, 2019    
حکمتِ گربه‌ها
گفت‌وگو
حکمتِ گربه‌ها
آدمی چه‌بسا باهوش‌ترین حیوان روی این سیاره باشد، اما آیا ما خردمندترینِ‌ آن‌ها هم هست؟ در نهایت، خرد ربط چندانی به دانش ندارد. انسان تنها موجودی است که می‌تواند فضاپیما و واکسن بسازد، اما این‌ها هم از ما موجودی هوشمند می‌سازد، نه خردمند. وقتی می‌گوییم فلانی خردمند است، یعنی چیزهایی در باب چگونه زیستن می‌داند و به کار می‌گیرد. مثلاً من خودم خوب می‌دانم صبح‌ها از خواب که بیدار می‌شوم چه‌قدر بدخلقم و‌ با همسر و پسرم چه‌طور مثل یک  عوضی رفتار می‌کنم. اما باز هم به این رفتارم ادامه می‌دهم. مسئله در فقدان دانش نیست، در بی‌خردی است. من نمی‌توانم به مصلحت خودم عمل کنم.   کتاب تازه‌ی جان گری، فیلسوف نامدار بریتانیایی، با عنوان «گربه‌صفتی: یک راهنمای فلسفی» پیشنهاد وسوسه‌کننده‌ای برایمان دارد: اگر به‌دنبال الگوهای خرد می‌گردید، به گربه‌ها نگاه کنید. به زعم گری، آدم‌ها زیادی فکر می‌کنند. در واقع ما فلسفه را اختراع کرده‌ایم تا خودمان را از شر اضطراب ذهن بیش‌فعال‌مان خلاص کنیم. گربه‌ها اما ضرورتی برای آموختن فلسفه ندارند، چون نیازی به این فرارِ ذهنی ندارند. آن‌ها از خردمندترین جانوران‌ عالم‌اند: خودجوش، بازیگوش و راضی به هرچه که زندگی پیش پایشان بگذارد. آن‌چنان در اکنون خودشان غرق‌اند که آینده و احتمالات آن ذره‌ای نمی‌تواند نگران‌شان کند. آن‌ها در این زمینه اگر بی‌نظیر نباشند، لااقل کم‌نظیرند.  کتاب گری یک مطالعه‌ی تجربی نیست. به‌طرز آگاهانه‌ای یک کتاب سبک است که حتی برخی از باورهای شخصی‌ نویسنده‌اش را نیز نسبت به گربه‌ها شامل شده. با این حال اما لحن شوخ و کنایه‌آمیز آن بسیار خواندنی‌اش کرده است. اگر فرضِ کتاب گری را بپذیریم و فقط به نحوه‌ی زیستنِ گربه‌ها نگاه کنیم، بعید نیست بتوانیم چیزهایی بیاموزیم. با همین قصد به او تلفن زدم تا با هم گفت‌وگو کنیم. این‌که چرا دوستانِ گربه‌ای ما این‌قدر خردمندتر از ما به‌نظر می‌رسند و چرا همه‌ی حیوانات و خاصه گربه‌ها -با وجود این‌که نمی‌توانند به ما بیاموزند چگونه فکر کنیم- اما قادرند تا به ما درس زندگی بدهند.  شان ایلینگ: اگر گربه‌ها می‌توانستند حرف بزنند، فکر می‌کنید چه چیزی به ما می‌گفتند؟ جان گری: فکر کنم اول باید بپرسیم که اگر می‌توانستند حرف بزنند، اصلاً آن‌قدر برایشان جالب بودیم که با ما حرف بزنند؟ من توی کتاب هم سعی کرده‌ام از خودم بپرسم که اصلاً اگر گربه‌ها توانایی ذهنی‌اش را داشتند اساساً فلسفه‌ورزی می‌کردند یا خیر؟ اگر هم می‌کردند، مطمئنم انگیزه‌ی آن سراپا متفاوت از انگیزه‌هایی است که آدمی به خاطر آن رو به فلسفه آورده است. شان ایلینگ:آدمی چرا به فلسفه رو آورده است؟ جان گری: فکر می‌کنم جست‌وجویی است برای آرام و قرار گرفتن. و اگر چنین باشد، باید پرسید که انسان چرا تا بدین اندازه به آرامش نیاز دارد؟ انسان ذاتاً مضطرب و بی‌قرار است. همین است که ما را از گربه‌ها متفاوت می‌کند. آن‌ها برعکس انسان‌ها، به‌صورت پیش‌فرض در حالت رضایت و آرامش و سکون‌اند.  مگر این‌که در حال جفت‌گیری یا گرسنه باشند، یا تهدید مستقیمی را احساس کنند. بنابراین اگر هم می‌توانستند فلسفه‌ورزی کنند، چه‌بسا فقط برای سرگرمی خودشان بود، نه از سر یک نیاز عمیق به صلح و آرامش درونی. فلسفه سراپا چیزی انسانی است، چون از دل همین جست‌وجوی از سر اضطراب برای پاسخ دادن به پرسش‌ها، برای خلاص شدن از شر اضطراب، و برای رهایی از طبیعت خودمان به وجود آمده. هرچند که ابداً دست‌یافتنی نیست. اگر همواره در جست‌وجوی آرامش باشی، چیزی که عایدت می‌شود یک زندگی سراسر آشوب است؛ چون زندگی چنین چیزی را وعده نمی‌دهد. آن‌طور که گربه‌ها زندگی را آسان می‌گیرند، درس‌های بزرگی برای ما دارد. در زندگی روزمره‌ی آن‌ها ریتم طبیعی و انعطافی هست که انسان‌ها به‌ندرت آن را تجربه می‌کنند. ما به‌وضوح با گربه‌ها فرق‌های زیادی داریم، اما به‌گمانم  چیز‌هایی درباره‌ی چگونه زیستن هست که می‌توانیم از آن‌ها بیاموزیم. شان ایلینگ: من با یک گربه و یک سگ زندگی می‌کنم. بزرگ‌ترین تفاوتی که میان این‌دو می‌بینم این است که سگ در مقایسه با گربه چقدر پرهیجان و پرانرژی است. اما گربه تا سرحد بی‌اعتنایی خونسرد است، در حالی که سگ همیشه به نوعی تحریک خارجی نیاز دارد. خب واضح است که سگ‌ها، خیلی بیشتر شبیه ما آدم‌ها شده‌اند اما گربه‌ها هنوز همان گربه باقی مانده‌اند. جان گری: دقیقاً. گربه‌ها ناانسان باقی مانده‌اند. یک‌جورهایی مثل موجودات فضایی‌. آن‌ها ذهن دارند و می‌توانند ما را بشناسند، اما همچنان برای ما بیگانه‌اند. از چهارتا گربه‌ای که داشتم، یکی‌شان در واکنش‌هایش به من و همسرم فوق‌العاده ظرافت به خرج می‌داد. به هر یک از ما واکنش متفاوتی نشان می‌داد. اما گربه‌ها هرگز به دنبال تأیید گرفتن از ما نیستند، آن‌طور که مثلاً سگ‌ها در پی آنند. گربه‌ها دربند زندگی خودشان‌اند و به خاطر همین است که انگار هیچ اعتنایی به ما ندارند.  شان ایلینگ: فکر می‌کنید گربه‌ها هم می‌توانند مثل سگ‌ها آدم‌ها را دوست داشته باشند؟ جان گری: گمان می‌کنم می‌توانند عاشق انسان‌ها شوند، اما برخلاف ما، می‌توانند بدون این‌که به ما نیاز داشته باشند، دوستمان بدارند. عاشق شدن اما به این معنا که از همراهی ما لذت می‌برند. حتی ممکن است از این کار کیف کنند و گاهی اوقات خودشان آغازکننده‌ی بازی‌ و تفریح یا نوعی ارتباط باشند، اما در حقیقت نیازی به ما ندارند و خودمان هم این را می‌دانیم. آن‌ها می‌توانند دوست‌مان داشته باشند، بی که به ما محتاج باشند. این همان تناقض تقریباً غیرممکن برای انسان‌هاست. شان ایلینگ: می‌خواهم به چیزی برگردم که آن را نبوغ گربه‌ها می‌دانم، یعنی نفوذناپذیری‌شان در برابر کسالت. هر کجا و هر لحظه مشغول هر کاری که باشند، کامل و بی‌نقص به نظر می‌رسند. چرا انسان‌ها نمی‌توانند این‌‌جوری زندگی کنند؟ چرا نمی‌توانیم حماقت موجود در اضطراب خودمان را ببینیم؟ جان گری: خب سوال اصلی همین است؛ مگر نه؟ انسان‌ها وقتی توی رنج یا لذت نیستند، دیر یا زود حوصله‌شان سر می‌رود. از طرفی همه‌ی لذات ما – از رابطه جنسی تا نوشیدن و غذای خوب، هر چیز دیگر- رفته رفته کسل‌کننده می‌شوند. چرا این‌گونه است؟ اما گربه‌ها همین‌که در معرض تهدید یا خطری  نباشند، راضی و خاطرجمع‌اند. حس خود زندگی برایشان کافی است. یکی از متفکرانی که در کتاب به او ارجاع می‌دهم، فیلسوف فرانسوی پاسکال است. او معتقد است بخش اعظمی از کارهای  آدمی اساساً به بیراهه رفتن است. می‌گوید اگر آدم‌‌ها را در یک اتاق دربسته رها کنید، جوری که هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشند، خیلی زود بی‌تاب و مضطرب می‌شوند. اصلاً برای فرار از همین شرایط «هیچ‌کاری انجام ندادن» است که به سرشان می‌زند بروند قمار کنند یا جنگ به راه بیندازند. این یک واقعیت اساسی در مورد انسان‌ است. من چند نفر را می‌شناسم که واقعاً ثروتمندند؛ آدم‌هایی که تا چند نسل سرمایه‌دارند. خودشان هم این را می‌دانند. اما به کسالت به عنوان یک تهدید نگاه می‌کنند. یکی‌شان همین چندوقت پیش به من گفت تنها چیزی که می‌تواند به زندگی او هیجان بدهد قمار است. چون این‌جوری ممکن است همه‌چیز را از دست بدهد و همین هیجان او را از رخوت زندگی بیدار می‌کند. اما این مشکل آن‌هاست که حسابی پولدارند و احساس نیاز نمی‌کنند. شان ایلینگ: فکر می‌کنید ایراد کار از کجاست؟ آیا ما بیش از آن خودآگاهیم که بتوانیم شاد باشیم؟ جان گری: فکر می‌کنم این از شوک خودآگاهی و آگاهی به مرگ می‌آید. اگر تصویری از خودتان نداشته باشید، همان‌طور که مطمئنم گربه‌ها ندارند، خودتان را به عنوان یک موجود فانی و محدود نمی‌بینید. ممکن است در مقطعی حسی هم از مرگ داشته باشید، اما برای شما مشکلی نمی‌تراشد. چون وقتی که مرگ برای گربه‌ها اتفاق می‌افتد، به نظر می‌رسد کاملاً خودشان را برای آن آماده کرده‌اند. آن‌ها قطعاً زندگی‌شان را با نگرانی درباره‌ی مرگ تلف نمی‌کنند. شان ایلینگ: حیوانات دیگر از مرگ می‌ترسند، اما نگرانی چیز کاملاً متفاوتی است. شما معمولاً از چیزی می‌ترسید که درست روبه‌روی شماست. اما نگرانی حاصل نوعی تخیل است،  نگرانی‌ای که فقط با اندیشیدن به آینده رخ می‌دهد. جان گری:‌ بله. و فکر می‌کنم یک چیز منحصر به فرد و انسانی در مورد اضطراب ناشی از مرگ و فانی دانستن خودمان هم وجود دارد. جایی که نیاز  پیوسته‌ی ما به داستان‌گویی به میان می‌آید. شما اگر بنشینید و به مرگ خود فکر کنید، ناخودآگاه به سمت اختراع داستان‌هایی از  زندگی پس از مرگ سوق داده می‌شوید. داستان‌هایی که با مرگ متوقف نمی‌شوند و حتی پس از آن نیز ادامه پیدا می‌کنند. این همان کاری است که دین انجام می‌دهد. همان کاری است که به اصطلاح «فرااومانیست‌ها» امروز انجام می‌دهند. آن‌ها همه این راه‌حل‌های فناورانه را برای مرگ تصور می‌کنند و امیدوارند که ذهن ما پس از محو شدن بدن‌هایمان همچنان باقی بماند. اما گربه‌ها نیازی به این بازی‌ها ندارند. آن‌ها چنین مشکلی ندارند چون از اساس مفهوم مرگ را درک نمی‌کنند. البته که آن‌ها هم  می‌میرند، اما از ایده‌ی مرگ نگرانی به خود راه نمی‌دهند. این نیاز به سرگرم کردن خود، چیزی عمیقاً انسانی است. برای همین در پایان کتاب، وقتی 10 حکمت گربه‌ها را برای زندگی فهرست می‌کنم، به همه می‌گویم که اگر نمی‌توانید به اندازه‌ی گربه‌ها آزاد زندگی کنید -و حقیقتاً اغلب ما نمی‌توانیم- پس بیخیال این توصیه‌ها شوید و به دنیای سرگرمی‌های انسانی برگردید و خوش باشید. سیاست پیشه کنید. عاشق شوید. قمار کنید. همه‌ی آن کارهایی را بکنید که انسان‌ها انجام می‌دهند و از آن‌ها پشیمان نشوید. و چه‌بسا که اگر یک گربه هم می‌توانست تفلسف کند، باز همین را می‌گفت: «برای عاقل بودن زور نزن، چون به جایی نمی‌رسد.» زندگی را همان‌طور که پیش می‌آید بپذیر و از احساسات آن مثل گربه‌ها لذت ببر. و اگر این برایت خیلی سخت است، همیشه می‌توانی خودت را در دنیای انسانیِ توهم و حواس‌پرتی غرق کنی. شان ایلینگ: در دفاع از انسان‌ها، بگذار اعتراف کنم که اگرچه ما دست‌وپا چلفتی و مضطرب و خودخواهیم، اما ظرفیت عشق متعالی و هنر و معنویت داریم. هیچ یک از این‌ها برای گربه‌ها در دسترس نیست. بنابراین شاید مزایای تفکر از هزینه‌های آن بیشتر باشد؟ جان گری: همین‌طور است. من فکر می‌کنم که انسان بودن با همه‌ی مشکلاتش به این‌چیزها می‌ارزد. اما علاوه بر این فکر می‌کنم که باید در دنیای طبیعت خوب جست‌وجو کنیم و نحوه‌ی زندگی موجودات دیگر را مطالعه کنیم. شاید درس‌هایی برای زندگی ما داشته باشند. به هر حال، راه‌های خیلی زیادی برای زندگی کردن، برای انسان بودن وجود دارد. گربه‌ها، مثل سایر حیوانات، از هر نظر خردمندند و به نظرم می‌ارزد که در مورد آن‌ها تأمل کنیم. و از این گذر، این ایده‌ی غربی را که زندگی خوب زندگی فکری است، پس برانیم. این بینش تنگ و محقری از زندگی خوب است، و من می‌توانم به خوبی از چشم‌های یک گربه این حقیقت را ببینم. شان ایلینگ: اگر می‌خواستی بهترین فلسفه‌ی گربه‌‌ها را در یک فرمان خلاصه کنی، آن فرمان چه بود؟ جان گری: برای حس زندگی زندگی کن، نه برای داستانی که درباره‌ی زندگی‌ات سر هم می‌کنی. اما هیچ‌وقت هیچ‌چیز، از جمله همین فرمان را زیادی جدی نگیر. این بزرگ‌ترین درس دوستان گربه‌‌ای ماست. هیچ حیوانی به اندازه‌ی گربه‌ها خودجوش و بازیگوش نیست. به همین دلیل است که اگر هم می‌توانستند فلسفه‌ورزی کنند، جز برای سرگرمی نبود.   منبع: Grey. John, illing. Sean, “The wisdom of cats”, Vox, Mar 6, 2021    
باشگاه
دورهمی دیوار
دورهمی دیوار