خانواده‌ی فرهنگی چشمه /چشمه‌خوان / یادداشت

حق سردرگم بودن

درباره‌ی کتاب آذرباد و باقی کتاب‌های مهاجرت
۳ آبان ۱۴۰۴
نویسنده:
رضا بهرامی
share
share
close
حق سردرگم بودن


1.
آدمی را که مهاجرت می‌کند نمی‌فهمم. از یک شهر به شهر دیگر را بله، اما از یک زبان به زبان دیگر را ابدا نمی‌فهمم.
گاهی کتاب‌هایی مثل «آذرباد» اجازه می‌دهند درک بهتری داشته باشم و عمیقأ متاثرم می‌کنند.
ما نه همه‌چیز را می‌دانیم و نه از توی دل همه‌کس خبر داریم. شاید کار رمان‌ همین باشد که از توی دل آدم‌های دیگر چیزهایی به‌مان بگوید که هیچ‌جوره تو کتمان نمی‌رود، مگر اینکه با دماغ آن آدم نفس بکشیم. داستان خوب نفس کشیدن با دماغ دیگری است. هوا همان است اما از مخاط بینی تا موهای توی دماغ و بعد حجم ریه و دستگاه تنفسی و باقی رگ و پی آدم‌ها که رد بشود، کارهای متفاوتی می‌کند با هرکس. همین است که اکسیژن مرغوب برای یکی سم خالص است برای دیگری آرزو.
کتاب بوچانی که تازه آمده بود بحث سر این بود که آخر چطور می‌شود کسی زندگیِ اینجا را، حالا هرچقدر سخت و تلخ و چه و چه، ول کند برود توی دریا سرشاخ شود با موج و طوفان و سرش قمار کند؟ و بعد هم اگر شانس یارش بود و جان به در برد، بیاندازندش توی آن کثافتخانه‌ی اردوگاهی و آنطور.
یکی آمد گفت همین‌جا اگر روی ماشین کار می‌کرد بهتر نبود ؟ سوال خوبی بود واقعاً. تا اینکه یادم افتاد طرف برای نوشتن همان کتابش و فرستادنش به خارج از اردوگاه چه بدبختی‌هایی کشیده‌. به این فکر کردم که مشکل یارو شاید بخور و نمیر نبوده، حتی پیشرفت و ساختن زندگی مرفه و اینها هم نبوده. شاید دلش می‌خواسته بگوید فقط. حرف بزند. قصه کند. و نتوانسته. مثل حیدو توی این رمان که می‌خواهد ساز بزند. دمام یا فلوت یا یک ساز دیگری بزند هرکجا که خواست. برقصد شاید. تنها تنها تنها برای خودش، برقصد فقط.
شاید هم اصلا نمی‌دانند چه می‌خواهند. کاری که داستان می‌کند کمک به ما برای درک همین «ندانستن» است. و مهم‌تر از آن، حق دادن به مردم برای ندانستن‌های‌شان. برای بلاتکلیفی. درک اینکه آدم‌ها گاهی حق دارند ندانند چه می‌خواهند. و از قضا این پرتکرارترین حالت است بین حالت‌های آدمی. مثل پدربزرگ آذر، و مثل خود آذر و حیدو و ونسان و آن جوان بیمار توی بیمارستان؛ قهرمان‌ها «ندانم‌»های بیشتری دارند. از میان این ندانم‌هاست که لحظه‌ی قهرمانانه زاده می‌شود. آن نادره‌لحظه‌ای که قهرمان چیزی می‌فهمد، یا فکر می‌کند که چیزی درباره‌ی خودش یا درباره‌ی جهان کشف کرده است. چیزی که می‌‌ارزد به‌خاطرش دست به اقدامی متهورانه و خطرناک بزند. تصمیمی سخت بگیرد، رفتاری قهرمانانه از خودش نشان بدهد. اقدامی که گاهی فدا کردن ارزشمندترین چیزها را می‌طلبد، فدا کردن عزیزان یا آرزوهای قهرمان. و در بیشتر اوقات، این اقدام، نثار جان عزیز خودش است.
این‌وقت‌هاست که شاید کمی بشود بعضی آدم‌ها را فهمید. نفسی کز گرمگاه سینه‌هاشان بیرون می‌آید را دید که وقتی  به کلام آغشته می‌شود، گاهی ابری می‌شود تاریک، گاهی هم ظهر تابستونی رو به یاد آدم می‌آورد.

2.
زن و مرد جوانی با را تصور کنید با نوزادی در بغل، توی قایقی نشسته‌اند که هرلحظه ممکن است غرق شود؛ مرگی وحشتناک در غربت. کسی شاید اصلا اثری از آنها پیدا نکند. بروند که بروند که بروند. این مرد و زن چقدر باید خودخواه باشد که این طفل معصوم را اینطور طعمه‌ی مرگ کنند آن هم فقط برای خواست خودشان، حالا هرچه که می‌خواهد باشد.
اما اگر این کار را برای آن بچه کرده باشند چه؟ اگر به زعم خودشان دارند تلاش می‌کنند حتی با احتمال مرگ تلخ و بی‌ثمرِ خودشان، آینده‌ی بهتری برای آن بچه بسازند. اگر از شدت ایثار باشد این عمل، و عشق به فرزند چه؟
مفاهیم اخلاقی توی رمان‌ها معناهای تازه‌ای می‌گیرند. یا اینکه حداقل به سوال گذاشته می‌شوند و ما مجبور می‌شویم بهشان فکر کنیم.
«راننده تاکسی می‌شد بهتر نبود؟»
نمی‌دانم.
وقتی آن مرد خودش رو آن‌طور در معرض مرگ قرار می‌دهد، فقط بزای اینکه می‌خواهد بیان کند، می‌خواهد چیزی را ابراز کند، آن‌وقت چه؟ آیا راننده تاکسی بودن، خواست او رو عملی می‌کند؟
میل شدید آن آدم به بیان کردن است که باعث می‌شود اینطور خودش رو خار و خفیف کند. این بلایا را به جان بخرد.
در رمان «حصار موش» که بر اساس یک اتفاق واقعی نوشته شده است، آدمهایی متنوعی هستند با امیال مختلف. اغلبشان بخاطر این اینجا هستند که خواسته‌هایشان و قوه‌های‌شان توی کشور خودشان به ظهور و بروز نمی‌آمده، و دورنمایی هم برای بروز و ظهورش متصور نبوده‌اند. گلچینی از خواست‌های ممنوعه را تصور کنید که حالا جمع شده‌اند و جامعه‌ای کوچک را، اتفاقا در یکی از مهدهای تمدن یعنی توی یونان، تشکیل داده‌اند. زنی رهبری این گروه عاصی را به عهده می‌گیرد و به سادگی حکم مرگ دیگران را صادر می‌کند. مردهایی از ایران و افغانستان و عراق که برای یک وعده عذا یا تصاحب یک دختر احکام او را به سادگی آب خوردن اجرا می‌کنند و سر همنوعشان می‌برند.
طغیان خواست‌ها و میل‌های مختلف.
مسئولین رده‌پایین اردوگاه هم از میزبانی این مهاجران غیرقانونی خسته شده‌اند و نقشه می‌کشیدند با ایجاد یک آتش‌سوزی عمدی، تمام‌شان را یکباره بکشند و از بین ببرند. کشور خودشان است، حق خودشان که چه کسی آنجا بیاید و چه کند. حق، تا کجا حق است؟ این خط را آیا فقط مرزهای روی نقشه تعیین می‌کنند؟
در آذرباد گروهی دیگر از این مهاجران را می‌بینیم که با علی‌رغم اینکه آنها هم غیرقانونی‌اند، اما از امکانات بهتری(!) برخوردارند و حداقل نیازهای انسانی گویا برایشان فراهم است. زنده‌اند. هرطور هست لقمه غذایی گیرشان می‌آید و سقفی روی سر دارند.
 آذرباد، قهرمان رمان دختری خوش قلب است که تلاش می‌کند آنها را نگه دارد، امیدوار و زنده نگه‌شان دارد. کار و هدف اصلی او این است حرف آنها را به گوش بقیه برساند. ترجمه کند از فارسی، حتی عربی به فرانسه. درخواست ویزایشان را و درخواست‌های دیگرشان را. اما دردشان را چطور فرانسه کند؟ غم دلتنگی یک عرب برای چیدن خرما، یک ایرانی برای دیدن دوباره‌ی عید، به فرانسوی چه می‌شود؟ 
این‌ها همه به کنارف حرف خود او چه؟ چه کسی قرار است حرف دل او رو بفهمد و به بقیه بگوید؟ عشق به یک دوره‌گرد که آهنگ‌های جنوبی ایران را به فرانسه می‌نوازد را چطور باید ترجمه کرد؟
پدربزرگ آذرباد دلش می‌خواهد توی ایران بمیرد ولی پدرش بخاطر فعالیت‌های سیاسی‌ میترسد برگردد.
کسان دیگری هم هستند که نمی‌دانند چرا آمده‌اند. در کشور خودشان هم نمی‌دانستند چه می‌خواهند. این هم میلی است. خواستی است. یا حداقل وضعیتی است از وضعیتهای انسانی. «ندانستن»، «بلاتکلیف بودن» و موضع نداشتن نسبت به همه‌چیز.
وقتی هر لحظه مجبوری درباره‌ی همه‌چیز نظر داشته باشی،‌ زندگی دیگر یک مسیر معمولی نیست. فرصت نشستن کنار جوی و دیدن گذر عمر را نداری. حق انجام کارهای معمولی را نداری. رفتن سرکار و برگشتن، و دنبال کردن علاقه‌مندی‌های شاید به‌ظاهر بی‌اهمیت از نظر دیگران. باید هدف داشته باشی. باید موافق یا مخالف فلان عقیده یا ایدئولوژی باشی. باید رای بدهی، یا اگر ندهی حتماً دلیل داشته باشی. باید بنشینی و فکرهایت را بکنی و درباره‌ی فلان واقعه‌ی سیاسی یا فرهنگی موضعت را مشخص کنی و طبق آن زندگی کنی. زندگی خالی از تو دریغ شده. حق ندانستن، حق بلاتکلیفی، حق غرقه بودن توی حیات از تو گرفته شده. توی چنبره‌ی بایدها و نبایدها داری مچاله می‌شوی. و نه ایدئولوژی نه اخلاق، نه مذهب و نه هیچ چیز دیگری دست تو را نمیگیرد. 
ترجیح میدهی بروی. فقط بروی. دور شوی. فرار کنی. اما به کجا؟ برای فهمیدن اینکه آسمان همه‌جا آیا همین رنگ است باید جانت را جوانیت را قمار کنی.
اینجاست که آن حرف دیگر کار نمی‌کند. «می‌تونستی همین‌جا راننده‌تاکسی باشی» دیگر کار نمی‌کند.
من راه حل آن مشتری را روی دیگر آن حرفی می‌دانم که می‌گفت «اگه نمی‌خواین جمع کنین برین.».
رمان‌ها برای این‌اند که چیزهای به ظاهر بی‌اهمیت را به‌مان یاداوری کنند. چیزهایی که توی گفتمان‌های بزرگ و برنامه‌ریزی‌های سیاسی ازشان حرفی زده نمی‌شود. توی آسیب‌شناسی‌های جامعه‌شناسی در نظر گرفته نمیشوند( یا اگر هم بشوند کسی اعتنایی نمی‌کند). اما اگر مهمتر از ساخت سد و احداث هتل و نیروگاه‌های آبی و اتمی نباشند، کم‌اهمیت‌تر هم نیستند. همان حق و میل و خواست‌هایی که گاهی حتی وجودشان را فراموش می‌کنیم. و بسیاری اوقات اصلا تعریف دقیقی ازشان نداریم. اما یک جایی، مثلا توی رمان آذرباد، کسی این را به جای ما گفته. حق مردن در سرزمین مادری را، حق بلاتکلیف بودن را به رسمیت شناخته. این حق را بزرگتر از خواست‌های دیگر نشان داده و به جای ما ازش دفاع کرده است.

 

تصویر از:

huffingtonpost

مطالب مشابه