شیوهای که بوکوفسکی خامی و شهامت را با آن به درون ادبیات آورد، کمنظیر است. او امر روزمره، انسانهای جاشیهای و الکلی به شعر درآورد. زبان او بیهیچ شرمی زمخت است اما در لایهی زیرین این ناپالودگی، صداقت تندی دربارهی تنهایی، میل و بقا نهفته است. او از انسان طردشده تصویری رمانتیک نمیسازد، خود طردشده میشود و چنان مینویسد انگار کسی جز خودش در جهان نیست.